شنبه ۲۸ اسفندماه ۱۳۸۹
لفی خسر
این یک مورد را دیگر ندیده بودم. گوشهایم گرفته و درد میکند. انگار که بمبی آن وسط منفجر شده باشد و محصولات انفجار خود را به هر دری بزنند که جا باز کنند. همزمان لاله گوشم هم آتش گرفته و بخار از آن بلند میشود. انگار که چند روز پشت سر هم نخوابیده باشم، چشمهایم درد میکند و دیدم تار شده است. به دستهایم با تعجب نگاه میکنم؛ چنان که جسمی خارجی باشد که به دلایلی نامعلوم از من فرمان میبرد.
مهم نیست تند راه بروی یا کند، دیر راه بیفتی یا زود، قدمهایت را بلند برداری یا کوتاه، در هر حال درست وقتی به چهارراه میرسی که چراغ عابر پیاده قرمز میشود و آن سه چهار دقیقهای که باید منتظر بایستی، به اندازه سه چهار سال طول میکشد. عجله هم نداشته باشی، در آن لحظه ناگهان بیتاب میشوی و تمام مدت این پا و آن پا میکنی. زمان هم هر لحظه کند و کندتر میشود و هر لحظه حاضری قسم بخوری که ثانیهشمار خراب شده و درست نمیشمارد.
با «روتین» مشکلی بنیادی ندارم. راستش تکرار هر روزه یک مسیر و انجام کارهایی نسبتاً ثابت، خیالم را هم راحتتر میکند. نوعی احساس امنیت میکنم. اما نه در هر شرایطی. اگر انتخاب خودم باشد، مشکلی نیست؛ راحتِ جان است. اما اگر دست خودم نباشد و مجبور به تکرار باشم، میشود عذاب الهی. حتی اگر پس از تمام شدن ساعت کار، مجبور باشی به خانه بروی (چون جای دیگری برای رفتن نداری) همین هم به شکنجه روانی بدل میشود.
انگار با خودم لج کرده باشم. ساعت کارم تمام شده؛ اما نمیخواهم بروم. میخواهم بمانم. دست کم دیرتر بروم. نه اینکه عاشق چشم و ابروی این ساختمان باشم؛ نه. مسأله این است که نمیخواهم با این حال و روز، خیلی جلوی چشم دیگران باشم و ناخواسته، آزارشان دهم. کاش میشد شب هم ماند و جایی نرفت.
طبق معمول به جای مترو، با اتوبوس برمیگردم که آرامتر میرود. با این توجیه که میخواهم خرید کنم، سه چهار ایستگاه پایینتر پیاده میشوم و دست آخر با یک بسته قارچ، یک بسته موز و دو بطری نوشابه یک لیتری، سوپرمارکت را ترک میکنم. با حداقل سرعت ممکن به سمت خانه قدم میزنم. گلویم خشک شده؛ مثل آن وقتها که ساعتها در چمن یا روی آسفالت، فوتبال بازی میکردیم. احساس میکنم پرده گوشم سنگین شده؛ گویی که از جنس سرب است. یک لحظه به نظرم میآید نام خیابان فرعی قبلی «Dying Road» بود. برمیگردم و دوباره میخوانم. نوشته: «Dyne Road»
انگار قانون نانوشتهای هست که نگران هر چیزی که باشی، همان اتفاق میافتد. انگار پنهان شدن در کنج اتاق خودم و فرار از رویارویی هم فایده ندارد. میرنجانم و میآزارم. کفشهایم را میپوشم و به خیابان میزنم. نمیخواستم کسی را ناراحت کنم؛ اما انگار دست خودم نیست. مجنونوار خیابانها را گز میکنم و دور و دورتر میشوم. نمیدانم به کجا میروم و چرا میروم. فقط میدانم که دارم فرار میکنم.
دو ساعت بعد، در میان ناکجایم. گوشم همچنان درد میکند و فکرم برای خودش در هزار گوشه پرسه میزند. یک لحظه میایستم. «قرار نبود کنترل زندگیات را از دست بدهی.» سوار اولین اتوبوس میشوم و برمیگردم.
باقی شب، ابتدا به درد میگذرد و انفجار؛ بعد کمکم پسلرزهها آرامتر و ضعیفتر میشوند تا جایی که دوباره به وضعی آرام برمیگردی. شاید کمی حتی بهتر از یک روز قبلش. دم عید است. گرچه نه خبری از حال و هوای عید است و نه مقدمات و لوازمش فراهم، اما دست کم میتوانی با خودت قرار بگذاری که تلاش کن مهار زندگیات به دست خودت برگردد.