شنبه ۲۷ فروردینماه ۱۳۹۰
بهتر از عابدزاده
«در حد غلامپور که نیستی؛ اما از عابدزاده بهتری»
دایی داریوش هر وقت که مرا میدید، این جمله را به زبان میآورد. اوایل فقط شرمنده میشدم. اما این سالهای آخر، حرص هم میخوردم که آخر از بچه ۱۰ ساله چه انتظاری داری؟
آن سالها برای اولین بار تماشای فوتبال در استادیوم آزادی را تجربه کردم. فکر میکنم اولین بار، بازی دوستانه تیم ملی با هامبورگ آلمان را دیدم که دو بر یک بردیم و دلیخون دروازهبان تیم بود. آن قدر روزنامه خوانده بودم که اسم و پست بازی و تیم باشگاهی تکتک بازیکنان تیم ملی را از بر بودم؛ بدون اینکه حتی بازی خیلیهایشان را دیده باشم.
راستش اهل کوچه رفتن و بازی کردن با بچههای محل نبودم. اجازهاش را هم نداشتم. همین است که تا کلاس پنجم دبستان، هیچ وقت خودم فوتبال بازی نکرده بودم. آن موقع هم بچهها مرا دروازهبان میگذاشتند. در خیالم، خودم را با دروازهبان اول تیم ملی - که آن روزها بهزاد غلامپور بود - مقایسه میکردم و به نظرم میآمد که به خوبی او نیستم؛ اما هیچ وقت بازی ذخیرهاش - احمدرضا عابدزاده بود - را ندیده بودم. همین شد که وقتی دایی داریوش پرسید بازیات چهطور است، آن جواب را دادم. منصفانه بخواهیم قضاوت کنیم، غلامپور آن موقع هنوز استعدادهایش در حرص دادن یک ملت را نشان نداده بود.
اول راهنمایی بدون شک بدترین فوتبالیست مدرسه بودم. یارمنفی! همیشه در یارکشی نفر آخر میشدم. آن هم کامران چون رفیقم بود، مرا هم میکشید. بعضی وقتها فکر میکردم تنها به این دلیل بازیام میدهند که از دکه مدرسه، توپ بخرم. این قضیه ادامه داشت تا روز امتحان ریاضی ثلث سوم. اول صبح قبل امتحان به جای درس خواندن بازی کردیم و به قول گزارشگران فوتبال برای اولین بار «پایم به گلزنی باز شد.» اتفاقاً ریاضی هم ۱۸ یا ۱۹ شدم. نسبت به ۱۰ ثلث دوم، معجزه به حساب میآمد.
فکر میکنم از تابستان سال اول، مدرسه کلاس فوتبال گذاشت. بیشترش در حیاط خود مدرسه بود. بعضی وقتها هم آقای کریمی، ما روی صندلی مینشاند و خودش روی تخته، اصول اولیه بازی مثل آفساید را یادمان میداد.
اما هفتهای یک بار برای بازی، به زمین چمنی نزدیک میدان فلاح میرفتیم. لباسهایمان ترکیبی بود از پیراهن شموشک نوشهر، شورت پاس تهران و جورابهای تیم ملی نیجریه: شموشک پاس نیجریه. ۹ بر صفر و ۱۱ بر دو هم به تیم بچههای دبستانی آن محله میباختیم. شماره پیراهنم ۱۸ بود. یکی از آن بازیها، بچههای فلاح شعار میدادند «الو الو ۱۲۵! هیجده آتیش گرفته.» دفاع راست بودم و به گرد پای هافبک چپ نیم وجبی آنها هم نمیرسیدم.
نمیدانم اثر رفتن به کلاس فوتبال بود یا چیز دیگر؛ اما سال سوم جزو تیم اول کلاسمان شده بودم. آن سال مدرسه زمین بزرگی داشت؛ دو برابر معمول. با توپ چرمی چهلتکه بازی میکردم و اوت کنار زمین را هم به جای با دست پرتاب کردن، با پا میزدیم.
بازی دوم مرحله گروهی بود. نیمه دوم بود و هنوز صفر - صفر بودیم. تیم حریف، توپ را داخل زمین ما به بیرون زده بود. پشت توپ رفتم که از همان جا، از داخل زمین خودمان، سانتر کنم روی دروازهشان. توپ را کاشتم و تلاش کردم شوتم کاتدار باشد. توپ از زمین بلند شد؛ خط نیمه را رد کرد؛ از بین سه بازیکنشان گذشت؛ یک بار به زمین خورد و دوباره بلند شد؛ همه آن ۳۰-۲۰ متر راه را طی کرد و دروازهبانشان هم نتوانست توپ را بگیرد. گل زده بودم. بازیکنهای آنها باورشان نمیشد. هیچ کس باورش نمیشد. خودم هم شوکه شده بودم و نمیدانستم چهطور خوشحالی کنم. هنوز یادم هست که داوود - کاپیتان تیم - دستهایش را به دو طرف دراز کرده بود و با نیشی که تا بناگوش باز شده بود، به طرفم آمد و بغلم کرد. شادترین لحظه فوتبالی زندگیام بود.
پنجشنبه ۲۵ فروردینماه ۱۳۹۰
سردار شرمندگی
خاطرههای بچگیام را که مرور میکنم، میبینم بیشتر تصاویری که به یادم مانده، خاطرات تلخ است. ماکارونی نفرتانگیز چهارشنبههای مهدکودک امیر که به طرز تهوعآوری بوی فلفل دلمه میداد، کلاس ژیمناستیک سهشنبهها با سرزنشهای همیشگی مربیاش و کفشهای طبی دوستم احمد. حتی شادی گرفتن کادوی تولد پنج سالگیام - همان ماشین حسابی که وقتی روشن میشد، آهنگ پخش میکرد - با نوعی عذاب وجدان همراه بود. چرا که کسی که هدیهاش داده بود که نباید دوستش میداشتم؛ چرا که منت به سرمان میگذاشت.
از بزدلی خودم هم هنوز عذاب وجدان دارم. آن بعدازظهر لعنتی که با پدرم رفتم و پیش مادر و خالهام نماندم. یا آن دو باری که ۱۰ سال بعد، در خانهمان در کرج، به راحتی میتوانستم مشتش را پای بساط بگیرم و از ترس دعوای بعدش، هر دو بار صدایش کردم و وقت دادم که به پنهانکاری ادامه دهد.
خودخواهیهایم را هم هنوز به خوبی به یاد دارم. آن صبح تابستان که خبر فوت مادربزرگم - مامانسیمین - را شنیدیم، فوراً به اتاق برگشتم تا زردآلوهایی را که زیر بالش قایم کرده بودم، بخورم. خیلی هم خوشمزه بودند. درست بر خلاف سه ماه قبلش که از روی میز مهمانهای خانهشان، میکادو برداشتم و به دعوای مادر و مادربزرگم ختم شد. میکادوها از گلویم پایین نرفتند.
هنوز یادم هست که چه شکلی آقای نصرتی - مدیر دبستانمان - اسدی بیچاره را به زور از کلاس بیرون برد و جلوی چشم همه ما و خانم موسوی، با شلنگ به جانش افتاد. شرم آن روزی که کفشم پاره شده بود و با گذاشتن پای چپ به روی پای راست، سعی میکردم سر صف پنهانش کنم، فراموشم نمیشود. درست مثل شرم وقتی که پاککن بحرالعلوم را کش رفتم و جلوی چشم خودم، آن را از جیب روپوشم درآورد.
اما یکی از زندهترین خاطرات دوران دبستانم هم به کلاس پنجم برمیگردد. سر صف، درست در صف نایستاده بودم. جز پرخاش و عتاب ناظممان، خانم توسلی هم داشت از پشت پنجره ما را میدید، تصمیم گرفت تنبیهمان کند. بالا که رفتیم، من و چهار نفر دیگر را به صف کرد و گفت دستهایمان را جلو بیاوریم که با خطکش چوبیاش، حقمان را کف دستمان بگذارد. بر خلاف صفدری و حسینتاش و آن دو نفر دیگر که ظاهراً به این تنبیهها عادت داشتند، من که از بچههای زرنگ کلاس بودم، از ترس چنان گریهای کردم که از خیر تنبیهم گذشت.
حتی از کلاس فیزیک راهنمایی هم قسمتهای تلخش به یادم مانده. متلکی که آقای لواسانی بعد از «چگالی چگالی» کردنهایم بارم کرد؛ یا آن روز در کلاس دوم که غذایم این قدر روغن نداشت که بتواند سوزن را روی آب نگه دارد. نمرههای درخشان! سال اول و «ملاحظه شد؛ متأسفم»های سالهای بعد که جای خود دارند. حتی از نایبقهرمانی تیم فوتبال کلاسمان در سال آخر هم بیشتر از همه، آن باخت چهار - هیچ مفتضحانه در بازی آخر مرحله گروهی جلوی چشمم است. همان بازی که به خاطر شلوار ورزشی نداشتن، بعد از یک تکل، کارت زرد دوم را گرفتم و اخراج شدم.
نه اینکه خاطره خوب نداشته باشم؛ نه. مسأله این است که انگار همهشان را با دیدی منفی نگاه میکنم. تا آخر دبستان، عصرها هنوز مهدکودک میرفتم. در جشن سالانه مهدکودک، جلوی نادر ابراهیمی، قرار بود قرآن بخوانم. رفتم و یک سورهای هم خواندم و آخرش که خواستم خودم را معرفی کنم، گفتم «بهرنگ تاجدین، کلاس آمادگی.» پایین که رفتم، یادآوری کردند که چه گندی زدهام. دوباره رفتم بالای سن و جلوی یک مشت بچه کوچکتر از خودم، گفتم: «ببخشید! بهرنگ تاجدین، چهارم دبستان»
قاعدتاً باید برای خیلیها خندهدار باشد؛ اما هنوز شرمساری آن لحظه را در زیر پوستم حس میکنم.
پنجشنبه ۱۸ فروردینماه ۱۳۹۰
شورشی
راست میگویند که مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید هم میترسد. سالهای سال هم که بگذرد، این ترس رهایت نمیکند که نکند مرا هم بگزد؛ یا بدتر از آن، مار باشم و دیگری را بگزم.
صداها هنوز توی گوشم میپیچد. یکیشان میگفت «تو که مرا اولین بار فلان جا با فلانی دیده بودی که داشتم فلان کار را میکردم.» آن یکی هم جواب میداد که «یادت نیست فلان بودی و چه قدر دنبالم آمدی و ...» و این بازی سرزنش کردن همدیگر و تقصیر را به گردن دیگری انداختن ادامه مییافت و ادامه مییافت و ادامه مییافت.
خودآگاهش بخوانی یا ناخودآگاه، ترس از افتادن در دام این بازی، لحظهای رهایم نمیکند. دیگر فقط ترس از بازنده بودن نیست؛ حتی نمیخواهم برندهاش باشم. یک جای کار این بازی میلنگد. انگار قواعد عرف و سنت انسانها، جایگاههایی که تعریف شده، انتخاب کردن و انتخاب شدن، خواستنها و ناز کردنها، خود به خود نمیتواند نتیجهای جز این داشته باشد.
همین است که پرهیز که هیچ، فرار میکنم از این عرف؛ از این قواعدی که ظاهراً همه پذیرفتهاند و توقع دارند تو هم بر اساسشان رفتار کنی. کاملاً طبیعی میدانند که بدون هر گونه نشانی از عزت نفس یا که با جسارتی بیاندازه - انگار که مالک دنیایی و صاحب حق ورود به حریم شخصی هر انسان دیگری - خواستهها و تمایلاتت را به زبان بیاوری و از تو اصرار باشد و از دیگری انکار.
یک جای این سیستم مریض است. چرا که انگار به هر گونه تعادل یا همردیفی حساس است و میخواهد هر جور که شده، در هر زمان، یکی را در موضع بالاتر بگذارد و حتی در طول زمان، این باور را جا انداخته که این زیباتر و لذتبخشتر است.
نمیدانم. این روزها هم - شاید مثل همیشه - از شک سرشارم. همهاش در جستوجوی چراها و شاید هم توجیهشان، به گوشه گوشه خاطرهها سرک میکشم و آرزوهای بعیدی میگویم که تنها فایدهشان، زنده نگاه داشتن امیدی است که بدون تغییر زمین بازی، تحققش ناممکن است. انگار که تغییر کردن دنیا، محتملتر از تغییر دادن خودم باشد.
یکشنبه ۱۴ فروردینماه ۱۳۹۰
داشتن و نداشتن
حتی اوباما هم در دوران مبارزات انتخاباتیاش این قدر از «Change» حرف نمیزد که مرد این کلمه را بر زبان میآورد.
اگرچه موها و ریشهایش همه سفیدند، اما بعید میدانم سنش از ۵۰ یا حداکثر ۵۵ سال بیشتر باشد. با وجود بادگیر خاکستری که بیشتر وقتها به تن دارد، مشخص است که نه چاق است و نه لاغر. هیکلش هم مثل قدش کاملاً متوسط است. گرچه خیلی وقتها سیگاری در دست دارد، اما ریشهایش زرد نشدهاند. معتاد نیست. کمی شل و کشدار حرف میزند و جز «change» دیگر کلماتش را جوری بلغور میکند که بعید میدانم بنیبشری از آنها سر دربیاورد. از حرفهایش فقط «change» را میشود فهمید.
دفعه اولی که دیدمش، همان اولین باری بود برای خرید به سوپرمارکت بزرگ نزدیک خانهمان رفته بودم. دم سطل زبالهای ایستاده بود که نرسیده به در ورودی سوپرمارکت گذاشتهاند. یکی از این سطلهای فلزی سیاهرنگی که گوشه و کنار خیابانها پیدا میشود و از قضا معمولاً هم تمیزند. کنار سطل زباله ایستاده بود؛ در فاصله منظمی، وسط یک سری آواهای نامفهوم، کلمه «change» را به زبان میآورد و هر وقت هم کسی میخواست وارد فروشگاه شود یا از آن بیرون بیاید، صدایش را بلندتر میکرد. چشم در چشم که شدیم، نگاهش بسیار خنثی بود. نه شادی داشت و نه غم. خاکستری؛ درست همرنگ بادگیرش.
دفعه دومی هم که به سوپرمارکت رفتم، باز هم همان جا بود؛ کنار همان سطل زباله. باز هم از «change» حرف میزد. دفعه سوم و چهارم و همه دفعات بعدیاش هم. راستش این چند ماهی که به این محل آمدهایم، هر وقت که به این فروشگاه رفتهام، صبح، ظهر، عصر، آخر شب، اول هفته، وسط هفته، آخر هفته، مرد همیشه همان جا بوده است. بدون ذرهای حرکت؛ بدون ذرهای تغییر در حرفهایش. حتی روی نیمکت بغلی هم نمینشیند. فکر کنم حتی اگر در سرویس نقشه گوگل، سوپرمارکت را پیدا کنید و روی نمای خیابانی کلیک کنید، پیرمرد را میبینید که همان جا، کنار سطل ایستاده - با کمی قوز و ریش و سبیلی نسبتاً بلند اما مرتب - و به هر خریداری که میخواهد بیاید یا برود، خیره میشود و قاطی مشتی کلمات نامفهوم، میگوید «change»