دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۲۵ فروردین‌ماه ۱۳۹۰

سردار شرمندگی

خاطره‌های بچگی‌ام را که مرور می‌کنم، می‌بینم بیشتر تصاویری که به یادم مانده، خاطرات تلخ است. ماکارونی نفرت‌انگیز چهارشنبه‌های مهدکودک امیر که به طرز تهوع‌آوری بوی فلفل دلمه می‌داد، کلاس ژیمناستیک سه‌شنبه‌ها با سرزنش‌های همیشگی مربی‌اش و کفش‌های طبی دوستم احمد. حتی شادی گرفتن کادوی تولد پنج سالگی‌ام - همان ماشین حسابی که وقتی روشن می‌شد، آهنگ پخش می‌کرد - با نوعی عذاب وجدان همراه بود. چرا که کسی که هدیه‌اش داده بود که نباید دوستش می‌داشتم؛ چرا که منت به سرمان می‌گذاشت.

از بزدلی خودم هم هنوز عذاب وجدان دارم. آن بعدازظهر لعنتی که با پدرم رفتم و پیش مادر و خاله‌ام نماندم. یا آن دو باری که ۱۰ سال بعد، در خانه‌مان در کرج، به راحتی می‌توانستم مشتش را پای بساط بگیرم و از ترس دعوای بعدش، هر دو بار صدایش کردم و وقت دادم که به پنهان‌کاری ادامه دهد.

خودخواهی‌هایم را هم هنوز به خوبی به یاد دارم. آن صبح تابستان که خبر فوت مادربزرگم - مامان‌سیمین - را شنیدیم، فوراً به اتاق برگشتم تا زردآلوهایی را که زیر بالش قایم کرده بودم، بخورم. خیلی هم خوشمزه بودند. درست بر خلاف سه ماه قبلش که از روی میز مهمان‌های خانه‌شان، میکادو برداشتم و به دعوای مادر و مادربزرگم ختم شد. میکادوها از گلویم پایین نرفتند.

هنوز یادم هست که چه شکلی آقای نصرتی - مدیر دبستانمان - اسدی بیچاره را به زور از کلاس بیرون برد و جلوی چشم همه ما و خانم موسوی، با شلنگ به جانش افتاد. شرم آن روزی که کفشم پاره شده بود و با گذاشتن پای چپ به روی پای راست، سعی می‌کردم سر صف پنهانش کنم، فراموشم نمی‌شود. درست مثل شرم وقتی که پاک‌کن بحرالعلوم را کش رفتم و جلوی چشم خودم، آن را از جیب روپوشم درآورد.

اما یکی از زنده‌ترین خاطرات دوران دبستانم هم به کلاس پنجم برمی‌گردد. سر صف، درست در صف نایستاده بودم. جز پرخاش و عتاب ناظممان، خانم توسلی هم داشت از پشت پنجره ما را می‌دید، تصمیم گرفت تنبیهمان کند. بالا که رفتیم، من و چهار نفر دیگر را به صف کرد و گفت دست‌هایمان را جلو بیاوریم که با خط‌کش چوبی‌اش، حقمان را کف دستمان بگذارد. بر خلاف صفدری و حسین‌تاش و آن دو نفر دیگر که ظاهراً به این تنبیه‌ها عادت داشتند، من که از بچه‌های زرنگ کلاس بودم، از ترس چنان گریه‌ای کردم که از خیر تنبیهم گذشت.

حتی از کلاس فیزیک راهنمایی هم قسمت‌های تلخش به یادم مانده. متلکی که آقای لواسانی بعد از «چگالی چگالی» کردن‌هایم بارم کرد؛ یا آن روز در کلاس دوم که غذایم این قدر روغن نداشت که بتواند سوزن را روی آب نگه دارد. نمره‌های درخشان! سال اول و «ملاحظه شد؛ متأسفم»های سال‌های بعد که جای خود دارند. حتی از نایب‌قهرمانی تیم فوتبال کلاسمان در سال آخر هم بیشتر از همه، آن باخت چهار - هیچ مفتضحانه در بازی آخر مرحله گروهی جلوی چشمم است. همان بازی که به خاطر شلوار ورزشی نداشتن، بعد از یک تکل، کارت زرد دوم را گرفتم و اخراج شدم.

نه این‌که خاطره خوب نداشته باشم؛ نه. مسأله این است که انگار همه‌شان را با دیدی منفی نگاه می‌کنم. تا آخر دبستان، عصرها هنوز مهدکودک می‌رفتم. در جشن سالانه مهدکودک، جلوی نادر ابراهیمی، قرار بود قرآن بخوانم. رفتم و یک سوره‌ای هم خواندم و آخرش که خواستم خودم را معرفی کنم، گفتم «بهرنگ تاج‌دین، کلاس آمادگی.» پایین که رفتم، یادآوری کردند که چه گندی زده‌ام. دوباره رفتم بالای سن و جلوی یک مشت بچه کوچک‌تر از خودم، گفتم: «ببخشید! بهرنگ تاج‌دین، چهارم دبستان»
قاعدتاً باید برای خیلی‌ها خنده‌دار باشد؛ اما هنوز شرمساری آن لحظه را در زیر پوستم حس می‌کنم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

Sometimes, you just have to let go my friend... I know it's hard, but you've done harder than this, and you know it...

[ پریسا ] | [پنجشنبه، ۲۵ فروردین‌ماه ۱۳۹۰، ۱۰:۳۸ بعدازظهر ]


احیانا این مهد کودک امیر، سر امیر آباد نبود؟ نزدیک جلال؟ من کلی این مهد کودک میرفتم

-----------------
بهرنگ: چرا! سر خیابون دهم امیرآباد

[ دانشمند ] | [یکشنبه، ۲۸ فروردین‌ماه ۱۳۹۰، ۱:۲۷ صبح ]