جمعه ۳ تیرماه ۱۳۹۰
میانسال
بعضی زخمها جوش نمیخورند. مهم نیست که چند وقت گذشته باشد. کافی است اتفاقی دستی رویش گذاشته شود تا درد دوباره تازه شود و حس کنی خنجرها از جای جای پوستت وارد بدنت میشوند. چند دانه نمک میتواند راز پنهان زخمی را که دیگر قدیمیاش میپنداری، آشکار کند.
به انتظار دریافت یک نامه نشستهام. نامهای که قرار است آغازی باشد برای آخرین راه. راهی که میدانم بنبست است؛ اما از صمیم قلب آرزو میکنم نباشد. آخرین تیر ترکش پیش از اقرار به شکست و آغاز زندگی به عنوان بازنده. آغاز که نه؛ ادامه زندگی به عنوان یک بازنده.
این چند وقت تقریباً هر بار که با مسألهای پیچیده روبهرو شدهام، نتیجه اگر نگویم فوقالعاده، دست کم بهتر از آن بوده که انتظارش را داشتهام. حتی میتوانم اذعان کنم که برآمدن از پس همین مأموریتهای ظاهراً غیرممکن، تنها چیزی بوده که توانسته مدتی هر چند کوتاه خوشحالم کند. اما فردا که میرسد، تلاش میکنم به ترفندی خودم را کنار بکشم.
یکی از خاصیتهای رسانه این است که تصویر آدمها را ناخواسته تغییر میدهد. مخاطبش که باشی، ممکن است همه را بزرگتر، بلندتر و دورتر از آنچه هستند، ببینی. اما از داخل که نگاه کنی، کمکم همه عادی میشوند. آن حس دور از دسترس بودن را از دست میدهند. انگار که تا آن سر دنیا بروی و ببینی هنوز به «آن سر دنیا» نرسیدهای.
چند وقتی است که بیشتر تلویزیون نگاه میکنم. به این امید که شاید راهی باشد برای تقویت زبان یا حتی سر درآوردن از فرهنگ این جامعهی بیگانه. ولی در کمال شگفتی، بیشتر از آنکه زندگی عدهای نوجوان ۱۷-۱۶ ساله برایم جذاب باشد، پیگیر دغدغههای پدر و مادرهای ۵۰-۴۰ سالهشان هستم. نمیدانم؛ شاید زودتر از آنچه انتظارش را داشتم، وارد میانسالی شدهام.
پنجشنبه ۱۹ خردادماه ۱۳۹۰
حتی مقوایی
نفسم به شماره افتاده. با خودم میشمرم: یک دو سه چهار، یک دو سه چهار. انگار پاهایم به تمنا افتادهاند که بس است؛ اما مغز میگوید هنوز راهی نرفتهای. باید بدوی و بدوی و بدوی؛ هر چند که هیچوقت این چهار سال تنبلی جبران نمیشود.
باران در این شهر قاعده است، نه استثنا. اما نمنم ملایم بهاری و از آن مهمتر بوی خاک بارانخورده، بدون شک بسیار کمیاب است. زمین، چمن، گل و درخت، هیچ کدام بویی نمیدهند. اگر میشد بو را شنید، لندن یکی از ساکتترین شهرهای دنیا میبود.
همان طور که قطرههای باران و بخار آب عینکم را میپوشانند و دیدم را محو و محوتر میکنند، تصاویر دیگری جلوی چشمهایم رژه میروند. برادرم را میبینم که با گوشیاش از خانه جدید فیلم میگیرد و اتاقها و آشپزخانه را نشانم میدهد. خانهای که نه میتوانم خانهمان صدایش کنم و نه خانهشان. یک چیزی است آن وسط. درست مثل خودم. دیگر نه من و مادر و برادرم «ما» هستیم و نه آن دو «شما.» انگار که پلی بین دو طرف دره کشیده باشند و من آن وسط مانده باشم؛ بدون راه پیش و پس.
دوباره باید به «خانه» فکر کنم. انگار که این بیخانمانی، فکر موقت بودن این منزلگاه تا یافتن سرپناه بعدی، این چمدانهایی که باز نمیشوند و این باری که سنگینش نمیکنی تا به ایستگاه بعدی برسی، این حس مسافر بودن نمیخواهد تمام شود. شاید بیرغبتیام به «سفر» هم از همین جا آب بخورد. خودم مسافرم؛ سفر رفتنم دیگر چیست!؟