پنجشنبه ۶ مردادماه ۱۳۹۰
در آسمان
یک نشیمنگاه چوبی مربعیشکل زردرنگ بود که کنارههایش اندکی بالا آمده بودند. از پشت هم با یک نوار فلزی به یک تکیهگاه مستطیلی کوچک به همان رنگ وصل شده بود که درست در گودی کمر قرار میگرفت. بلافاصله شناختمش. روی یکی از صندلیهای دانشکده نشسته بودم. هر چند از آن دستهی کوچک که یک کاغذ A4 هم رویش جا نمیشد، خبری نبود.
پاهایم آویزان بودند و در دوردست تنها تپههایی پوشیده از چمن و نه چندان بلند دیده میشدند. با دست راستم، صندلی را گرفتم؛ پاهایم را به سمت راست جمع کردم و کمی به چپ خم شدم که ببینم زیر پایم چه خبر است و کجا هستم.
باورم نمیشد. صدها متر، شاید هم کیلومترها بالای سطح شهر بودم. آن قدر بالا که نه تنها خانهها، که حتی خیابانها را هم نمیتوانستم درست تشخیص بدهم. اما در شهر زیر پایم نه از رود تِیمز خبری بود و نه از برج آزادی؛ نه تهران بود و نه لندن. کجا بودم؟
صندلی تکانی خورد و به آرامی به راه افتاد. به آرامی به سمت بالا و راست میرفت. این دفعه دودستی تکیهگاه را چسبیدم و نگاهی به سمت راستم انداختم. کمی بالاتر، یک بازوی فلزی بلند، یک واگن کوچک را گرفته بود و همزمان با صندلی من، آن را هم حرکت میداد. شاید ۲۰-۱۰ متری از من دور بود.
صندلی همین طور که حرکت میکرد، صدای قیژ قیژ میداد. با احتیاط خم شدم و زیر صندلی را نگاه کردم. یک بازوی فلزی به صندلی من هم وصل بود و آن را هم میچرخاند. سوار چرخ و فلکی غولپیکر بودم؛ بارها بزرگتر از «چشم لندن.» اما من اینجا چه کار میکردم.
سرعت چرخ و فلک بیشتر و بیشتر شد. صندلی میلرزید و باد داشت مرا هل میداد و از روی صندلی پرت میکرد. ترس از ارتفاع نبود؛ ترس جان بود. چرا بقیه سوار واگن بودند و به من یکی از صندلیهای لعنتی دانشکده رسیده بود؟ چرا کمربند ایمنی نداشت؟ اصلاً من چه کسی مرا سوار این چرخ و فلک لعنتی کرده بود؟
چرخ و فلک به نقطه اوجش رسید و راه پایین را در پیش گرفت. صندلی ۹۰ درجه چرخید و داشتم زیر پایم را میدیدم. سرعتش همین طور بیشتر و بیشتر میشد و تکانهای صندلی همین جور شدید و شدیدتر. دستهایم عرق کرده بود و هر چه تلاش میکردم صندلی را محکمتر بگیرم، از زیر دستم سر میخورد. داد زدم: «یواشتر! یواشتر! نگهش دارین! من رو از روی این لعنتی بیارین پایین!»
هیچکس انگار صدایم را نمیشنید. باد، اشکهایم را درآورده بود. دیگر خودم هم نمیتوانستم فریادهایم را بشنوم. یکدفعه چرخ و فلک ایستاد. صندلی به جلو خم شد و من را هم پرتاب کرد. با سرعتی باورنکردنی به سمت شهری که نمیشناختم، سقوط میکردم. تنها یک سؤال داشتم: چرا؟
یکشنبه ۱۲ تیرماه ۱۳۹۰
بیست و هفت
بعد از تبریک، میگوید: «داری پیر میشی ها داداش! سه سال دیگه ۳۰ سالت میشه.»
میپرسم «حالا ۳۰ سالم بشه؛ مگه چی میشه؟»
روز تولدمان خیلی به هم نزدیک است. به روایتی پنج روز و به روایت دیگر ۱۵ روز از هم فاصله دارد. همین باعث میشد که تولدمان را با هم جشن بگیریم. مهمترین اشکالش این بود که به جای دو بار، فقط یک بار کیک میخوردیم. همین مسأله باعث میشد که بعضی وقتها آرزو کنم ای کاش سر وقت به دنیا میآمدم؛ نه هفتماهه. آن وقت دو جشن تولد داشتیم و دو بار کیک میخوردیم.
کیک راز مهمی را آشکار میکند. بچگی و بزرگسالی آدمها را میشود از واکنششان به «کیک» سنجید. آنهایی که با دیدن کیک چشمشان برق میزند، دهنشان آب میافتد و تنشان میلرزد، هنوز بخشی از «کودکی» در وجودشان باقی مانده است. اعتراف میکنم که هنوز این نقطه ضعف را دارم ... و البته خوشحالم. اگر خدا بودم و بهشت خلق میکردم، روی بعضی درختهایش به جای میوه، کیک شکلاتی میگذاشتم.
داشتم فکر میکردم که بزرگترین نکته مثبت بزرگ شدن و سر کار رفتن این است که هر موقع هوس کنی، میتوانی بروی کیک بخوری. اگر یک برش کیک کافیشاپ کافی نباشد، میتوانی بروی یک کیک بزرگ بخری و هر چهقدر که خواستی بخوری. واقعاً همین به تمام سختیهایش نمیارزد!؟
یادم رفت بپرسم. امیدوارم امسال هم به سنت هر سال، یک کیک شکلاتی بزرگ از قنادی بیبی یوسفآباد خریده باشد و حسابی دلی از عزا درآورده باشند. امشب که یادم رفت؛ ولی فردا باید بروم و به این مناسبت یک کیک بزرگ بخرم. همه غم و غصههای زندگی یک طرف؛ هنوز این قدر بزرگ نشدهام که بتوانم از کیک بگذرم.