سه شنبه ۲۹ آذرماه ۱۳۹۰
حسن یوسف
نمیدانم چه شکلی در آن وضعیت اجارهنشینی و اسبابکشیهای سالانه، آن گلدانها را نگه میداشتیم. حتی آن همه راه، از مهرشهر تا تهران هم آورده بودیم. فکر کنم ۱۲-۱۰ تا گلدان متوسط داشتیم و یک فیکوس آفریقایی بزرگ؛ با برگهایی ضخیم و پهن. شنیده بودم که همین یکی چند هزار تومانی میارزید. اوایل دهه هفتاد، پول زیادی بود.
بیشتر از هر چیزی، حسن یوسف داشتیم. گل که نمیداد؛ اما برگهای بنفش و سبزش، کاملاً از هر گیاه دیگری متمایزش میکرد. علاقه چندانی به آن گلدانها نداشتم و بعضاً سر آب دادنشان هم دعوایمان میشد. دست آخر، وقتی مجبور شدیم به آن آپارتمان نقلی ۶۰ متری نقل مکان کنیم، مادرم از خیر گلدانهایش گذشت. جا نداشتیم.
بعدتر که مجبور شدیم کلاً از تهران برویم و به کرج اکتفا کنیم، گلها هم برگشتند. این بار نه به داخل خانه؛ که به حیاط. سرتاسر باغچهمان پر بود از لاله عباسی. فقط کافی بود آبشان بدهیم. شبهای تابستان، بوی گل خانه را برمیداشت؛ درست مثل پشهها.
صبحهای خنک بهار و تابستان، همان قدر که بیدار شدن سخت بود، بوی پیچ امینالدوله دوستداشتنی بود. تا همین دو سال پیش، هر موقع که در کوچه پسکوچههای تهران قدم میزدم، وقتی به کنار دیوار حیاطی میرسیدم که پیچ امینالدوله داشت، دست کم اندکی سرعتم را کم میکردم تا از این عطر دوستداشتنی لذت ببرم.
گلدانی به خانهمان برنگشت؛ اما این سالهای آخر، مریم را کشف کردم. دو سه شاخه مریم با شکوفههایی که موقع خرید هنوز باز نشده بودند، یک هفته یا حتی بیشتر بوی بهشت را به خانه میآورد. بهترین چیزی که میشد در خیابانها و سر چهارراههای تهران خرید، همین دستههای کوچک مریم بود. نه نام رز را داشتند و نه زیباییاش را، اما در کمال تواضع، شوق نفس کشیدن را به خانه میآوردند.
این روزها کمتر پیش میآید که از چیزی راضی باشم. اما خانهام را دوست دارم. میدانم که عاریه است و اجاره. ولی احساس میکنم به من تعلق دارد؛ خانه من است. حسی که از سر اسباب نیست. آخر اسبابی ندارم. شاید به این خاطر که کابینتها و یخچالش را خودم چیدهام و پر کردهام. هر چه هست، در این چهاردیواری کمتر احساس غربت میکنم.
ولی یک چیز در این خانه کم است. چهارراهها و میدانهای این شهر، فروشنده ندارد. لندن نه حسن یوسف دارد، نه مریم، نه پیچ امینالدوله. گلهای این شهر هم عطر ندارند. اما من دلم چند شاخه مریم میخواهد؛ دلم یک گلدان حسن یوسف میخواهد.
جمعه ۲۵ آذرماه ۱۳۹۰
تعادل بیتفاوت
میگویند ما اهالی کره خاک، این عکس را بیشتر از هر تصویر دیگری دیدهایم. نامش را «تیله آبی» گذاشتهاند. به دقت که به حاشیه این تیله که نگاه کنی، هالهای کمرنگ را میبینی که زمین نیست؛ بلکه هوایی است که در آن نفس میکشیم. از همه آن سیاهی بیانتها که «تیله آبی» را احاطه کرده، سهم همه ما هفت میلیارد نفر، همین هاله محو نازک است.
تلخ شدهام. شاید بهتر باشد بگویم تلختر شدهام. همه چیز و همه کس مثل آب خوردن میتواند عصبانیام کند. شاید «عصبانیت» توصیف درستی نباشد. بهتر است بگویم آزارم دهد؛ مرا برنجاند. نه اینکه پیشتر صبور بودهام؛ نه. اما فکر نمیکنم هیچگاه این قدر حساس بوده باشم و ترد. با هر اتفاق، هر صدا، تصویر یا تصوری ترک میخورم و میشکنم. خرد میشوم و خردتر و خردتر ...
میدانی؟ رسانه شغل خوبی است؛ رسانه خبری بهتر؛ تلویزیون هم که باشد، فبها المراد. نه اول هفته دارد و نه آخر هفته. مناسبت هم جز کار بیشتر، معنی دیگری نمیتواند داشته باشد. بعد از مدتی، هم حساب زمان از دستت میرود و هم حس آن. انگار که به سرعت نور رسیده باشی، زمان برایت از حرکت باز میایستد؛ در حالی که در جای جای دیگر ِ هستی، به سرعت همیشگیاش به پیش میرود. به وضعیت تعادل بیتفاوت میرسی؛ غرق و شناور ...
میدانی؟ شب سرد پاییزی، باران خشن و سوز بیرحم، روی دیگر خنکای بهاری، نمنم لطیف و نسیم دلانگیز است. مسأله این است که کجا ایستاده باشی. این سوی پنجره در گرمای مطبوع خانه با یک فنجان چای تازهدم در دست پس از یک شام دلانگیز در اتاقی که هنوز عطر برنج دودی میدهد، یا که در اتاقک نمور بالای برج دیدهبانی که نه سقفش جلوی باران را میگیرد و نه دیوارش جلوی سوز را، در حالی که چای کیسهای در قوطی خالی کنسرو لوبیا میاندازی و امیدواری آب درون فلاسک فکسنیات هنوز آن قدر گرم باشد که بتواند رنگ تیبگ را در خودش حل کند. تعجب ندارد اگر از لرزیدن برجک چندان تنش نلرزد و ته دل بدش هم نیاید که باد آن قدر تند بوزد که برجک فرو بریزد و او را هم با خودش ببرد.