دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۱۴ شهریور‌ماه ۱۳۹۱

سایه‌های تاریک

۱- ده سال و هجده روز پیش آغاز شد و زمانی، همین چند سال پیش هم به پایان راه رسید. خیلی وقت است شک برده‌ام که عمر این وبلاگ به سر آمده؛ اما هنوز مطمئن نیستم.

۲- می‌دانم اگر چشم محمد، سیامک یا چند نفر دیگر به این بیفتد، فوری می‌گویند که دوباره به شماره‌زنی افتاده‌ای. چه کنم؟ این‌ها تکه‌های شکسته لحظه‌هایی است که جز با شماره‌گذاری، نمی‌شود به هم ربطشان داد.

۳- روزهای تعطیلی وقت خرید است و پر کردن یخچال. حتی خوابیدن تا لنگ ظهر هم خستگی تن و فکر را تیمار نمی‌کند. اما برای خالی نماندن یخچال از میوه، دیگر به هر زحمتی که شده بعدازظهر راه می‌افتم؛ همان مسیر همیشگی را می‌روم؛ وارد همان فروشگاه همیشگی می‌شوم و مثل همیشه، سبد را پر می‌کنم از نان و گلابی و قارچ و گوجه‌فرنگی. البته مثل همیشه به قصد خرید چهار قلم می‌روم و با چهار پنج کیسه پر از خرت و پرت برمی‌گردم. تمام راه برگشت به خودم بد و بیراه می‌گویم که آخر من این همه را چه شکلی در یخچال جا بدهم!؟

۴- معمولاً ساعت سه و چهار عصر شنبه، پرنده هم در کوچه و خیابان پر نمی‌زند. کیسه‌های خرید در دست، داشتم حساب و کتاب می‌کردم که چه شکلی در یخچال برای این‌ها جا باز کنم که یک دفعه کسی چیزی پرسید. گفتم: «ببخشید!؟»
- خوش به حال زنت ...
زنی شرق اروپایی بود؛ شاید لهستانی یا مجارستانی. دو بچه پنج شش ساله دستش را گرفته بودند و سومی هم دامنش را. دوباره گفتم «ببخشید!؟»
- می‌گم خوش به حال زنت. اصلاً ببینم، ازدواج کردی؟ زن داری؟
لبخندی زدم و گفتم «نه! چه‌طور مگه؟»
- معلومه که آشپزی هم می‌کنی ...
و به کیسه‌های خریدم اشاره کرد. گفتم: «فقط گاه‌گداری. در این حد که گشنه نمونم»
- خب، باز هم از هیچی که بهتره ...
لبخندی زدم؛ تشکر کردم و روز به خیر گفتم. حسن یوسف‌هایم به کمی آب قانعند.

۵- پوست صورتش به شدت قرمز بود و ورم‌کرده. انگار که در آتش‌سوزی سوخته باشد. چشم‌هایش به سختی از بین آن همه ورم توانسته بودند جایی برای دیده‌بانی پیدا کنند. دمپایی به پا داشت؛ پاهایش چند لایه بانداژ شده بود. عصایی در دست راست گرفته و لیوانی در دست چپ. بوی تند الکلش را می‌شد از دور حس کرد. تکان‌های مترو، سرعت گرفتن‌ها و ترمز کردن‌ها، دائم تعادل لرزانش را به هم می‌زد.

از لحظه‌ای که سوار شدیم، می‌دانستم که فرصت کافی دارد که خودش را از ته واگن به ما برساند. چهره‌اش به نظرم آشنا می‌آمد. نمی‌دانم قبلاً از نزدیک همدیگر را دیده بودیم یا تصویرش را مثلاً در تلویزیون دیده بودم. شاید هم همان کهنه‌سربازی بود که علیرضا تعریف می‌کرد در آزمایش هسته‌ای تشعشع دیده و به این حال و روز افتاده است.

با اراده‌ای مثال‌زدنی جلو می‌آمد و تقریباً توانست از هر کسی، چیزی بگیرد. اصلی غیر قابل تغییر برای خودم دارم و آن این‌که به گدا پول نمی‌دهم. مهم نیست چه باشد و که باشد و کجا باشد. رسید و صدایم کرد. (اگر «اوهوی» را بشود صدا کردن خواند.) خودم را سرگرم بحث کردم و سرم را برنگرداندم. تکرار کرد: «با توام.» توجهی نکردم. با عصایش محکم به کفشم کوبید و گفت پول بده. عصایش درست روی ناخن شستم فرود آمد. خودم را کنترل کردم که از درد فریاد نکشم. سرم را برگرداندم و به فارسی گفتم «چی می‌گی؟» دوباره گفت «پول بده» و لیوانش را جلو آورد. من هم دوباره حرفم را به فارسی تکرار کردم. وقتی دید نه انگلیسی می‌فهمم و نه زبان بین‌المللی ایما و اشاره سرم می‌شود، فحشی نثارم کرد و رفت سراغ نفر بعدی.

بعد از یک هفته، هنوز پایم درد می‌کند.

۶- فکر می‌کردم واقع‌بین شده‌ام و عمل‌گرا. فکر می‌کردم یاد گرفته‌ام درباره ناممکن‌ها خیال‌پردازی نکنم. فهمیده‌ام که درد بی‌آرزو ماندن کمتر است از امیدهایی که ناامید می‌شوند. اما افسوس و هزار افسوس که اسب خیال آن‌قدر چابک است که تا پیش از طلوع بتازد و بعد تنهایم بگذارد با زخم‌هایی که التیامشان به معجزه محتاج است.

۷- پنج سال پیش بود که مجبور شدم بعد از هشت سال ببینمش. عصبانی بودم و متنفر. اما گاهی مجبوری که پا روی غرورت بگذاری و با پست‌ترین شکل حیات هم مثل انسان رفتار کنی؛ فقط برای این‌که کارت راه بیفتد. پنج سال بعد می‌توانی خوشحال باشی که دیگر تو نیستی که باید این درد را تحمل کنی. می‌دانی؟ هنوز هم او را مسؤول بیشتر کمبودهایم در زندگی می‌دانم. خودخواهی، بی‌مسئولیتی و فقدان انسانیت اوست که موجب شده بعد از ۱۳ سال دست و پا زدن در غیابش، هنوز از بسیاری امور عادی و روزمره هم هراسان باشم. بلندترین مانعی است که در سر راه زندگی‌ام بوده، هست و خواهد بود. نمی‌دانم حالا با چه رویی می‌تواند خودش را در اندک موفقیت من هم (اگر بشود نامش را موفقیت گذاشت) سهیم بداند. هر چه بوده، با وجود مانعی مثل او بوده؛ نه به خاطر وجودش. می‌دانی؟ خشم، کینه و انتقام بیهوده است. برای پست‌ترین شکل انسانیت و حیات تنها می‌توان متأسف بود. حتی اگر رابطه‌ای بیولوژیک با انسان‌های دیگر داشته باشد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

خیلی خوب! چند سالی پخته تر شده. و لابد نویسنده اش. روز به روز موفق تر! __ خوش به حال زنش :-)

[ صدرا ] | [شنبه، ۱۸ شهریور‌ماه ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ بعدازظهر ]


یک سری وبلاگ ها آدم را می برند به یک مختصات دیگر
سالهای ۱۸ تا ۲۴
نه اینکه من خواننده پر و پا قرص اینجا باشم
همین که نشانه های آن مختصات اینجا هست،
کافی است که خودت را همان ۱۸ تا ۲۴ به حساب آوری و نگارنده را ۱۹ تا ۲۵!
فارغ از ۳۰!

[ احمد ] | [سه شنبه، ۲۱ شهریور‌ماه ۱۳۹۱، ۲:۴۵ صبح ]


سر نیومده عمرش ;)

[ بهروز ] | [چهارشنبه، ۲۲ شهریور‌ماه ۱۳۹۱، ۲:۰۲ صبح ]


راست می گه بهروز!

[ سمیه ] | [سه شنبه، ۴ مهر‌ماه ۱۳۹۱، ۲:۲۶ بعدازظهر ]