پنجشنبه ۲۳ خردادماه ۱۳۹۸
مهاجرت... ده سال بعد
بعضی مهاجرتها اجباری است و بعضیهای دیگر اختیاری؛ ولی مهاجرت من بیش از هر چیز اتفاقی بود. میتوانید بگویید ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا مهاجرت کنم؛ میتوانید هم بگویید که بار خورد!
وقتی در اولین ساعتهای ۲۳ خرداد ۱۳۸۸ در تهران سوار هواپیما میشدم که برای ۱۰ روز به آلمان بروم، در مخیلهام نمیگنجید که ۱۰ سال بعد هنوز برنگشته باشم. آخر چه کسی با دو پیراهن و ۵-۴ جفت جوراب زندگیاش را میگذارد و میرود؟ تا پنج ماه بعد که در فرودگاه هیتروی لندن از هواپیما پیاده میشدم، هنوز مطمئن نبودم که به جمع مهاجران پیوستهام؛ آن هم بدون کتابها، مجلهها یا فیلمهایم.
بعضیها لحظهای که به مقصد میرسند، همه دار و ندارشان را بیرون میریزند که بتوانند زندگی تازهای را از اول شروع کنند و هر چه زودتر شبیه خانه جدیدشان شوند؛ عین بعضی از این اروپاییهای آفتابندیده که به ساحل مدیترانه نرسیده همه لباسهایشان را کندهاند تا آفتاب بگیرند و برنزه شوند.
بعضیهای دیگر هم هستند که سالهای سال بعد، هنوز چمدانهایشان را باز نکردهاند؛ به این امید که این منزلگاه موقت باشد.
برای من، به عنوان یک خبرنگار فارسیزبان در کشوری انگلیسیزبان، زندگی نه این بوده و آن. چرا که باید هم قصه آن طرف را برای این طرف تعریف میکردهام و هم قصه این طرف را برای آن طرف. کمکم تصمیم گرفتم ناظری باشم که میخواهد ببیند و روایت کند؛ گزارشگری که نه هورا میکشد و نه هو میکند.
زندگی در لندن هم حکایت مشابهی است؛ داستان نه این و نه آن، هم این و هم آن.
شهری که بعضی شباهتهایش را به تهران دوست داشتهام؛ بزرگیاش را که اجازه میدهد در شلوغیاش گم بشوی و فرار کنی.
بعضی تفاوتهایش را هم دوست داشتهام؛ اینکه قیمتها مقطوع است و منی که چانه زدن بلد نیستم، احساس نمیکنم که همیشه دارند سرم کلاه میگذارند.
شباهت و تفاوت بد هم دارد. خانه گران است و سبزی خوردن پیدا نمیشود؛ حداقل به این سادگیها.
گیجکنندهترین بخش ماجرای مهاجرت شاید کنار آمدن با همین سیاه و سفید نبودن مسائل باشد.
یک نمونهاش زبان است. کسی میگفت شش ماه که در یک کشور دیگر زندگی کنی، کاملاً مسلط میشوی. ولی اصلاً هم این طور نیست؛ مخصوصاً وقتی که زبانشان را به ۳۰-۲۰ لهجه مختلف حرف میزنند و پر است از اصطلاحات و اشاره به برنامههایی که موقع پخششان از تلویزیونِ اینجا، من آن سر دنیا ایکییوسان تماشا میکردم.
تازه وقتی کار و بخش قابل توجهی از زندگیات به زبان مادریات باشد، یاد گرفتن دشوارتر هم میشود.
ولی قرار نیست تا ابد هم غریبه بمانی. لااقل بعد از چند سال روزنامه خواندن و تلویزیون دیدن و رادیو گوش کردن، کمکم میتوانی لهجه اسکاتلندی را از لهجه لیورپول تشخیص بدهی و به شوخیهای کلامی برنامههای کمدی بخندی.
ولی بعضی چیزها کمکم تغییر میکند. بعد از چند وقت متوجه شدم که بعضی غذاهای چینی و هندی و آمریکایی را هم به اندازه غذاهای وطنی دوست دارم؛ هر چند که هیچ پیتزا و پاستای ایتالیایی جای کشلقمه و ماکارونی با تهدیگ سیبزمینی خودمان را نمیگیرد.
پس از چند سال دیدم که به عنوان یک خوره سیاست، از دنبال کردن پیچ و خمهای سیاست داخلی بریتانیا هم به اندازه سیاست داخلی ایران و آمریکا لذت میبرم و به دیدن برنامه مرور هفتگی مسابقههای لیگ برتر انگلستان عادت کردهام، حتی اگر مثل ۹۰ خودمان پر از حاشیههای جالبتر از متن نباشد.
از آن عجیبتر این است که بعد از چند سال به خودم آمدم و فهمیدم که یاد گرفتهام عصبانیتم را بروز ندهم و با غلتکِ عبارتهای محترمانهای مثل «با کمال احترام» از روی نفر مقابل رد شوم.
این شاید بخشی از بزرگ شدن باشد. در ۳۵ سالگی دیگر نمیتوان بعضی اشتباهها را به حساب «جوانی و خامی» گذاشت؛ حتی اگر همکارانت به طور متوسط ۱۰ سال از تو بزرگتر باشند.
از طرف دیگر بعد از یک دهه، تازه احساس میکنم زیر پایم کمی سفت شده و محتاطانه میتوانم از زندگی لذت هم ببرم.
دیگر از تیشرت قرمز یا شلوارک پوشیدن در اماکن عمومی، لااقل در تعطیلات نمیترسم. بعضی وقتها به سرم میزند که مدتی ریش بگذارم؛ بدون آنکه نگران «مردم چی میگن؟» باشم.
میتوانم سالی یکی دو بار هم برای تعطیلات به کشورهای دیگر سفر کنم، ولی هر بار که عکس سفرها یا دور هم جمع شدنهای دوستان قدیمیام را میبینم، حسرت میخورم.
بدتر از آن، وقتی است که رنج و غم خانواده و عزیزان را میشنوی و از این سر دنیا کاری از دستت برنمیآید؛ یا وقتی که اندوهی را باید به تنهایی تحمل کنی و تازه معنای غربت را درک میکنی.
هر مهاجری داستان منحصر به فرد خودش را دارد. من در این ۱۰ سال هم موفقیت را تجربه کردهام و هم شکست را، هم شادی و هم غم را، هم غرور و هم تحقیر را. حالا که نگاه میکنم، لیوانی را میبینم که نیمی از آن پر و نیم دیگرش خالی است.
زندگی است دیگر ...
قبلاً داستان آن پنج ماه از تهران تا لندن را نوشته بودم:
● بخش نخست
● بخش دوم
● بخش سوم
● بخش چهارم
● بخش پنجم
● بخش ششم
● بخش هفتم
● بخش هشتم
● بخش نهم