دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۸۹

بیست و شش

یک سال دیگر هم گذشت. به سال‌های عمرم یکی دیگر اضافه شد. اما انگاری عددها هم معنایشان را از دست داده‌اند. چه فرقی می‌کند ۱۹ باشد یا ۲۸ یا ۳۴؟ تفاوت چندانی ندارند. تجربه‌ها و خاطره‌ها می‌آیند و می‌روند؛ نفس عمر به شماره می‌افتد؛ جوانی می‌رود و میانسالی و کهنسالی جایش را می‌گیرد؛ و تو تنها حسرت آرزوهایی را می‌خوری که هر روز بعیدتر می‌شوند؛ و رؤیاهایی که چون به واقعیت تبدیل می‌شوند، می‌فهمی که آواز دهل شنیدن از «دور» خوش است؛ از فرسنگ‌ها دورتر ...

می‌دانی؟ پیله خوب است. پیله تنیدن به دور خود، پنهان شدن و جدایی از هر آن‌چه در بیرون می‌گذرد، راهی است برای محافظت؛ برای مصون ماندن از خطرها. بویژه وقتی در هراسی. اما وقتش که بگذرد، می‌بینی که دیگر نه آن‌که نمی‌خواهی، بلکه نمی‌توانی بیرون بیایی. طولی نمی‌کشد که می‌فهمی اصلاً اراده‌ای برای خروج نداری. قدم به آن سو بگذاری که چه شود؟

سال‌ها می‌گذرند؛ عددها اضافه می‌شوند و تو تحلیل می‌روی. تارهای سفید بیشتر می‌شوند، توان بدنی و ذهنی‌ات کاهش می‌یابد، سایه‌ات در دنیای پیرامون رنگ می‌بازد، حلقه معاشرت‌هایت تنگ‌تر می‌شود و زندگی به طی کردن مسیری یکسان و هر روزه تقلیل پیدا می‌کند.

تلخ یا شیرین، رو به بهبود یا در سراشیبی، این زندگی یک مقصر بیشتر ندارد. همان بهتر که در خاموشی و تنهایی ملامتش کنم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم