سه شنبه ۲۳ مهرماه ۱۳۸۱
داستان زندگی
1-يک دستی به سرو گوش قالب نظرخواهی کشيدم و از آن حالت آبی بدرنگ در آمد. يک مقدار بهتر شده است
2-آقا من شاخ درآوردم.ديروز حدود 45 تا و امروز هم تا عصری 35 تا هيت داشته ام. فکر می کنم لينکی به من داده اند، اما کی و کجاش را خدا داند! تازه امروز يه نفر رفته روابط دختر و پسر رو تو گوگل سرچ کرده و اومده اينجا!!! من کم کم دارم شبيه گوزن می شم بس که شاخ زياد در آوردم!
3-نمی دونم چرا يه مدته اينجوری شده!؟ ندا که خيلی وقته نمی نويسه. خورشيدخانوم هم که چند روزه نمی نويسه. احسان هم دو روزه هيچی ننوشته. هودر هم که رفته مسافرت و نمی نويسه. باران هم که خبری از نوشتنش نيست. سينا هم که نمی نويسه يا چند خط کم می نويسه. من و ماني هم که آپديت نمی شه. از اون روزی دو تا ايميل ما هم که خبری نيست. نظری هم که نمی ده کسی ما دلمون خوش باشه. مجله ماشين هم که در نمی آد. پرسه و کاپوچينو هم به همچنين. مطالبم رو هم که مدير مسوول رد می کنه. خودم هم که دارم بيخودی کيبورد فرسايي! می کنم. دلم هم که از همه چی و همه کس بدجوری گرفته. گريه ام هم که نمی آد. نمی دونم چی بگم والله
4- امروز مطالبم رو به واحه دادم تا برای اين شماره چاپ شه (واحه يه نشريه دانشجوييه تو دانشکده) اما خودم هم راضی نيستم. نمی دونم ولی يه جورايی اون حالت دلگيری اين غربت داره دوباره بر می گرده، در صورتی که برنامه من خيلی جالبه هميشه يکی از اينجاها هستم
الف-دانشکده: خوب دانشجهودوييم ديگه و بايد سر کلاسها لااقل بريم! :ـ)
ب-سلف: خوب اين از همه جا مهمتره، آدم اينجا می ره برای جهاد سازندگي! مخصوصا اگه خوابگاهی باشه که حتی دو روز هم بدون کافور دوام نمی آره و تمام بدن درد می گيره!
3-خوابگاه: من شبها ساعت يک بعد از نصف شب تا هفت صبح (يکشنبه ها استثنائا تا 10 صبح!) اينجا تشريف دارم و تنها کاری که می کنم خوابيدنه!!
4-نشريه: من تقريبا هميشه جز مواقعی که جاهای فوق نباشم اينجا هستم. يعنی به طور متوسط روزی چهار پنج ساعت. البته اينجا همه کار می کنم. از بلاگيدن تا درس خوندن و نوشتن
راستی بگم از هم اتقی امسالم، آقا من بدبخت شدم، من بيچاره شدم. هم اتقيم بچه تربت حيدريه است. علوم اجتماعی می خونه و سال چهارميه. داره خفن برای کنکور ارشد می خونه، ولی هر شب يکی دوتا از رفيقاش ميان اتق ما می خوابن. رفتارش هم به شدت روستاييه و من فکر می کنم با وجود اينکه آدم خوبيه من بايد در اولين فرصت اتاقم رو عوض کنم.
يک بار ديگه جلو رفت. ديد داره با آقای عليزاده (از بچه های سال بالايي) صحبت می کنه. يادش اومد که برای چی داره اين کار رو می کنه. قضيه اين بود که اون دختره به نسبت بقيه دخترا خيلی آدم فعالی بود. خيلی هم راحت با همه صحبت می کرد، ولی کار خودش رو راه می انداخت. طبق معمول هم انواع اتهامات بهش زده می شد. اين آدم هم فقط کاری رو می کرد که خودش تشخيص می داد. انواع کارهای فوق برنامه تو ليست کارايی بود که انجام می داد. می گفتن دختره با همه لا.. می زنه و از اين جور حرفا
قيافش خيلی غيرطبيعی نبود. شايد بشه گفت خوشگل هم نبود، ولی اينا هيچ خللی در کاراش ايجاد نمی کرد.
پسر يادش اومد که پارسال يه بار برگشته بين دوستاش موقعی که بحث اين تابلوی دانشکده (که همه بچه های همه رشته ها می شناختنش!) پيش اومده بود برگشته گفته: «قيافش مثل قورباغه است»
حالا هر کاری می کرد نمی تونست بره يه معذرت خواهی ازش بکنه. ايراد کار اينجا بود که دوجا با همديگه کار می کردن. همه اش مربوط به امسال بود. خيلی از حرف پارسالش پيش خودش هم خجالت می کشيد. دوباره نگاه کرد. ديد داره با يه نفر به شدت در مورد يه موضوعی صحبت می کنه. مثل همه هم سرش رو پايين نمی انداخت و خيلی باجرات صحبت می کرد. می دونست که بالاخره بايد يه روزی اين عذرخواهی رو از اون بکنه. کار آقای عليزاده تموم شد. دختر از دفتر اومد بيرون و اون رو ديد. سلام گرمی داد و از پسر عليک سردی (مثل هميشه) شنيد. خودش رو اين ور اون ور کرد. برگشت گفت «خانوم...» بقيه حرفشو خورد. نمی تونست بگه. دوباره سعيش رو کرد. «می خواستم بگم که ...» دهنش رو باز کرد و گفت: «ببخشيد قرار شد جلسه بعدی کی باشه!؟»
نتونست بگه. برگشت و رفت