دوشنبه ۳ مردادماه ۱۳۸۴
لطفاً همون هميشگي
1- هر روز هشت صبح ميري سر كار؛ شش، هفت يا هشت شب، يا حتي ديرتر، برميگردي خونه. روزي حداقل ده ساعت كار كه جز براي ناهار و دستشويي، بقيهاش پشت يه ميز ميگذره. خونه كه ميرسي، يه شام نصفه و نيمه، يه نگاه به روزنامهاي كه صبح خريدهاي و يه چند ساعتي هم وقت تلف كردن پاي تلويزيون و بعد نميدوني چه جوريه كه خوابت ميبره و دوباره، فردا صبح، روز از نو و چرخه كهنه از نو! تازه خوبه. فعلاً مثلاً داري يه چيزي ياد ميگيري و هر روز، يه ذره هم كه شده، به معلوماتت اضافه ميشه و كاملاً مثل روز قبل نيست. ولي خيلي مثل روز قبله. خيلي ... ميگن خيلي وقت پيشها، يه بابايي كه آدم بزرگي بوده گفته: «هر كس دو روزش مثل هم باشد، مؤمن نيست» حالا ميموني كه پس بقيه چه شكلي مؤمن موندن.
2- ميدوني؟ يه دو ماهي خودم انگشت حيرت به دهان برده بودم كه چه شكليه كه هر چي گوش ميكنم، فكر ميكنم يا زمزمه ميكنم، ديگه انگار اين ترانهها هيچ مفهومي برام ندارن. نه breaking the habbit، نه numb، نه in the end و نه هيچ كدوم ديگه از ترانههاي اين تيپي مورد علاقهام، حالا ميخواد مال لينكين پارك باشه يا evanessence يا system of a down يا هر كس ديگهاي. ميدوني؟ شايد بخندي، ولي يه جورهايي براي يه مدت طولاني حس و حالم رو اينا بهتر از هر كس ديگهاي ميتونستن توصيف كنن. اون مدت خيلي خوب «روزهاي بهانه و تشويش» و «ديوار» فرامرز اصلاني رو ميفهميدم. اما دوباره برگشتم به اصل خويش! دوباره زخمهايي دارن در وجودم ميخزند كه هيچ وقت درمان نخواهند.
crawling in my skin
these wounds they will not heal
fear is how I fall
confusing what is real
3- نگرانم. بدجوري نگران خودم شدهام. اصلاً روزها و شبها ميان و ميرن ديگه هيچ خبري از تب وسوسهانگيز غير قابل مقاومت نوشتن نيست. اصلاً هيچ جرقهاي هم براي نوشتن پيدا نميشه. مدتهاست كه احساس ميكنم دارم خاموش ميشم. دارم ميميرم و در مقابل اين مرگ، نه توان مقابله دارم و نه انگيزهاش رو
4- موقعي كه بعد از دو سال كار، به يه ليسانسهاي كه تازه هر چي نرمافزار بوده، خورده، ماهي 200 تومن ميدن، تازه معلوم نيست چه شكلي تونسته كار پيدا كنه، مطمئن شدهام كه حتي براي زندگي با بدبختي هم تو تهران شانسي ندارم. اصلاً فكر كردن به زنده موندن هم مسخره است. چه برسه به زندگي! براي يه آدمي كه به هر حال در آخر تحصيلاتش هيچي دستش نيست، اصلاً شوخي بامزهاي نيست.
4- ميدوني؟ همت، پشتكار، تلاش ... مسخره است، شعاره، ولي اين تمام چيزيه كه بهش احتياج دارم. يادم مياد يه بنده خدايي (كه مثلاً مشاورمون بود) سوم دبيرستان ميگفت: «تا اينجا نون استعدادتون رو خوردين. از اينجا به بعد ديگه نميشه. اين استعداد تنبلتون كرده ...» پيش خودم ميگفتم: «برو بابا! كل اگر طبيب بودي، سر خود دوا نمودي. تو اگه همت داشتي، سوم دبيرستان از مدرسه اخراجت نميكردن. نميفرستادنت يه دبيرستان عادي. حالا هي شعار بده» اما حالا كه با سر خوردم زمين و ميبينم هيچ آشغالي نميشم، فهميدهام كه اون بنده خدا راست ميگفت. اصلاً از خودم دارم متنفر ميشم. يه خروار غرور به علاوه از هر دري، سخني .. و ديگر هيچ! هيچ چيز نيست كه بخوام بهش تكيه كنم و بگم فرداي روزگار با دونستن اين خودم رو زنده نگه ميدارم. از هر چيزي يه ذره و نه بيشتر، از تنبلي و غرور، بينهايت و نه يه ذره كمتر
5- به سرم زده بعد از اين كه درسم تموم شد، به جاي اين كه برگردم تهران يا اين كه حتي مشهد بمونم، پا شم برم يه جاي خيلي كوچكتر، يه جايي كه سگ رو هم كه بزني نميره. (عسلويه!؟ نه بابا! با معدل من، براي كارگري هم من رو عسلويه قبول نميكنن. تازه با كدوم پارتي؟) چه ميدونم. شايد برم طبس پيش محمد. ميگفت ماهي سيصد چهارصد تومن راحت ميدن. هيچ كس هم كه پا نميشه بره. چه اهميتي داره كه به اندازه اميرآباد تهران هم نيست. چه اهميتي داره كه من تو اين كوچهها كه قدم ميزنم، از مردم لذت ميبرم و حتي مشهد هم برام ... ولش كن. يه جايي كه بشه راحت زنده موند و بشه اين قدر پول جمع كرد كه بعد از يكي دو سال، يه ماشين خريد و ... ميدوني!؟ آينده، آرزو، رؤيا، همهاش باد هواست. اين قدر خر نيستم كه بخوام برم خارج. من ميترسم. توانايي رقابت رو هم ندارم. اما ترجيح ميدم همين جا رقابت نكنم و به زور زنده بمونم تا اين كه برم خارج زور بزنم كه زنده بمونم. نميدونم. اين سياهي اينجا آشناتر از سياهي اونجاست، همين
6-چرته. همهاش چرته. من هم چرت شدهام. دوباره رفتهام تو مود ضداجتماعيام و ترجيح ميدم كه دور و برم كسي نباشه تا پاچه نگيرم. دارم از همه چيز و همه كس فرار ميكنم. فقط دنيايي رو تحمل ميكنم كه مثل هميشه باشه. بدون دردسر، بدون تفاوت، بدون برانگيختن احساس خاص. ميدوني. واقعاً از ايني كه هست بدم مياد. ولي فعلاً همينم. ببخش!









