سه شنبه ۱۲ شهریورماه ۱۳۸۱
من خسته، من تنها، من عصبی
نمی دونم کجام؟ دارم چی کار می کنم!؟ از همه چی داره يه جورايی بدم مياد. دوباره دارم شديد عصبی می شم. با يه تلنگر دوباره... همون قصه قديمي.
زندگی با حضور آدما معنی پيدا می کنه، حتی اگه اونا واقعا نباشن. (اون استدلال رو يادتون مياد؟) اونا لازمه بازين. نمی شه مثل رهبانيت و درويشها از اونا بريد. اين يعنی اينکه هم سختيها رو کنار بذاريم، هم جايزه هارو. که برای من بزرگترين جايزه توی زندگی همين دوستيها و به قولی شريک شدن با ديگران توی زندگيه. اين يعنی آرامش، يعنی انگيزه زندگی، يعنی گسترده شدن بازی که هر کسی بتونه يه گوشه اش رو جمع و جور کنه. بازی کردن تنهايی، يا غرور کاذب مياره يا جلوی پيشرفت رو می گيره. بياين اين بازی رو دسته جمعی بازی کنيم. ببينم کسی نمی خواد اعصابشو با من تقسيم کنه؟ من دو چيز شديدا احتياج دارم. يکی اعصابه، يکی حداقل روزی 12 ساعت وقت بيشتر. به کليه کسانی که 31 شهريور رو دو ماه به تاخير بندازن، جايزه ای نفيس شامل 30 گالن آب از آبشار نياگارا و 15 کيلوگرم انديشه از درون زباله دان تاريخ اهدا خواهد شد. (جايزه رو کی داده؟ کی گرفته؟) من موندم با يه عالم کار نيمه تموم، يه مقدار متنابهی حرف ناگفته، کمبود وقت، اعصاب متشنج و طوفان زده، قولهايی انجام نداده، ويک برزخ تو زندگي
افسردگی هم تا دلتون بخواد دارم. فکر کنم بهترين تعبير برای وضعيت کنونی من اين باشه:
من برای خارج شدن از اين بحران روحی،اختياج به کمک کسی يا چيزی دارم که راهش رو بهم نشون بده. در مورد ماهيت کمک کننده و کمک هم هيچ اطلاعی در دست نيست. بايد با خودم کنار بيام که برم به کارهام برسم. به اميد روزی که با کمال آرامش لينکهايی رو که جمع کردم، معرفی کنم و نيام الکی آيه ياس بخونم. راستی کسی از قبلا های من چيزی يادشه؟ (حداقل 1 سال پيش) اون موقعی که دور پارکينگم رو به ارتفاع «کس بدان نرسد» بالا نبرده بودم و خودم هم ماشينم رو بلد بودم و می تونستم پارک کنم. اصلا شايد ماشين داشتم يا از ماشين خوشم ميومد. پارکينگم هنوز هم خالی خاليه {دارم دارای يه حس نوستالوژی شديد می شم، خفن! آخرش به قول يه بنده خدايی بايد برم تو همون زباله دونی تاريخ، البته بدون تاريخش!}