یکشنبه ۳ آذرماه ۱۳۸۱
زمانی برای مردن
من نمی دونم چرا ديوونه نمی شم!؟ هر روز تقريبا ما اين بساط رو داريم که من يک نوشته تر و تميز می نويسم و بعد سر، Copy-Paste کردن، نوشته هام از دست می رن و يا کپی نمی شن و يا پيست نمی شن و الخ. من بايد در آينده نه چندان دوری ديوونه شدنم را اعلام جهانی بکنم!!!
راستی جمعه برای افطاری کنفرانس دعوت بودم هتل. به عنوان يکی از اعضای کميته تدارکات. استاندار و معاون فرهنگی دانشگاه و فرمانده لشگر پنج نصر و يک عده کله گنده ديگه هم دعوت بودن. دور از چشم اينا چنان مسخره بازی يی راه انداختيم و خنديديم که خدااااااا کلی عکس توپ گرفتم که هر وقت ظاهر کردم و اسکن (اگه بتونم سر سبيلو رو گول بمالم البته!) آدرسشون رو می دم. ولی به جاش پدرمون در روزهای آينده در می آد. درست روز قبل از کنفرانس امتحان ميان ترم معادلات دارم. خدا به دادم برسه!
ديروز يه چيزايی در اين مورد نوشتم (مرحوم نوشته البته! فاتحه بخونيد براش) که همه جا داره از آدم خالی می شه و برای مثال هم می تونم واحد فرهنگی رو مثال بزنم. البته الان بالای درش نام پرطمطراق «سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهي» به چشم می خوره. الان توی جلسه های واحد، ترکيب اين جوريه. يک تعداد بيش از انگشتان يک دست، هفتاد و هشتی، دو فقره هفتاد و نهی و سه چهار باب هشتادی و هيچ قلاده! هشتاد و يکی. واقعا بايد تاسف خورد. يک دانشکده دو هزار نفری و اين همه!!! آدم با فکر و ذکری جز درس و لاس! اين واحد فرهنگی يک نشريه هم داره (واحه) که به زودي!!! (خدا بکشدت سبيلو که اگه در نمی آد تقصير توئه! آخه سردبير ايشونن و مطالب بيشتر از يک ماهه که آماده است) بله، به زودی چهل و پنجمين شماره اش در می آد که من فکر می کنم چهل و پنج شماره، بين نشريات دانشجويی يک استثنای به تمام معنا باشه. اما الان ما مشکلمون اينه که توی يک شماره «واحه» اگر من اراده می کردم همه اش را من نوشته بودم. ملت هفتاد و هشتی که دارن واسه فوق می خونن و ديگه حال و وقت ندارن. اما توی وروديهای پايينتر، در راه خدا يک نفر هم پيدا نمی شه. سابقا (پيارسال) جلسات واحه با حضور بيشتر از بيست و پنج نفر برگزار می شده که همه هم نوشته داشتن و حتی نصف نوشته های رسيده هم چاپ نمی شده. اما الن به زور شش هفت نفر می شينن و فقط حرف می زنن (گفنگوی تمدنها!) و نوشته ها هم که ...
بين همين عده ای هم که هستن، همه تقريبا دارن مرامی کار می کنن و اين نشريه که سابقا بهترين گرافيک و صفحه آرايی رو داشته، الان وهيد! به زور طرح جلد رو می رسونه و آرمان هم همه اش ناز می کنه. همه زدن تو کار در آمد و پول. هر کدوم ماهی متجاوز از سيصد چهارصد هزار تومن درآمد دارن و وضعشون اينقدر خوبه که يکيشون رفته زن گرفته! سابقا توی اين دانشکده يه آدمايی بودن که من الان به بازمانده هاشون نگاه می کنم، قد خودم را در حدود ۳۸ سانتيمتر احساس می کنم و اونا در مقابل من بی سواد کوتوله، غولهای بی شاخ و دم فکر و سواد و انديشه اند. ۰البته هيچ کدوم مثل من تو همه زمينه ها! تخصص ندارن ؛-) ) اين داستان اين زير رو که خوندم، فرداش سر کلاس ديناميک (سال چهارمه و ديناميک داره!!!) بهش گفتم «وهيد، تو داری مرتکب جنايت می شی که نمی نويسي!»
من که اين رو خوندم کلی حال کردم. بخونين ببينين چی می گم
زمانی برای مردن
اولا که قرار نبود به اين زوديها بميرم. ثانيا هيچ وقت فکر نمی کردم به اين وضع فجيع بميرم. هميشه فکر می کردم يک روز، در حالی که مشغول قدم زدن در پارک هستم، «ملک الموت» با آن شنل سياهش، از پشت درخن بيرون می آيد و با يک لبخند نه چندان مليح، سلام می کند و می گويد: «قربان، آمده ام جان شريفتان را بگيرم» -به هر حال من آدمم و او فرشته، سلسله مراتب بايد رعايت شود- و بعد هم برس و ادکلن را از توی کيفم در می آورم، موهايم را مرتب می کنم، ادکلن می زنم و بعد خيلی سنگين رنگين، با عزت و احترام بالا می رويم. فکر می کردم از آن بالا همه چيز را می بينم و هر وقت دلم برای همسر، فرزندان يا دوستانم تنگ شد، می توانم يواشکی از ديوار بهشت بالا بروم و سری به آنها بزنم -خب بر می گشتم، فرار که نمی کردم- و در حالی که آنها مرا نمی بينند، در اتاق را باز می کنم، قاب عکس روی ميز را می اندازم، لامپها را کمی روشن و خاموش می کنم و بعد که کمی تفريح کردم بر می گردم بهشت و دفتر حضور غياب را امضا می کنم. به هر حال آدميزاد به اين تفريحات احتياج دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
اما يک جای کار اشتباه از آب در آمد. من امروز صبح،بدون اطلاع قبلی مردم و يا به عبارت بهتر دچار مرگ ناگهانی شدم. آن هم با آن وضع رقت بار و فجيع:
می خواستم از چهارراه عبور کنم، چراغ عابر پياده سبز بود و من با خيال راحت راه افتادم. ولی کاميونی به سرعت رسيد و مرا زير گرفت، سرم زير چرخهای عقب کاميون له شد و مغزم وسط خيابان پاشيد. يک لحظه قبل از تصادف راننده را ديدم، خود «ملک الموت» بود، نمی دانم چرا اينقدر عجله داشت، شايد يک نفر زيادی نفس کشيده بود و او بايد سريع می رفت و جانش را می گرفت. ولی خوب، تمام اين حرفها دليل قانع کننده ای برای زير گرفتن من، و مهمتر از آن عبور از چراغ قرمز نبود. اين چهارراه هميشه يک پليس داشت. ولی امروز خبری از پليس نبود ، وگرنه يک قبض جريمه بزرگ تومانی برايش می نوشت و بعد «ملک الموت» بيچاره که پولی نداشت، مجبور می شد برود منت کشی پيش «شيطان» و خوب معلوم است چه اتفاقاتی می افتاد. از همه اينها مهمتر اينکه تا آنجايی که من خبر دارم «ملک الموت» تصديق ندارد - بر و بچه ها می گفتند چند بار در امتحان شزکت کرده، ولی قبول نشده- و اگر سر آن چهارراه لعنتی يک پليس بود، برايش يک جريمه سنگين می نوشت، آن وقت تا عمر داشت بايد قسطهای وامش را به «قارون» پرداخت می کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
با همان مغز له شده ام که با گرد و غبار کف خيابان مخلوط شده بود و مردم آن را با جارو و خاک انداز جمع کرده بودند و توی کيسه پلاستيکی ريخته بودند، شروع کردم به فکر کردن. ولی صدای عبور و مرور ماشينها يکسره در مغزم می پيچيد، بايد مغزم را تصفيه می کردم، ولی چطوري؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر چه فکر کردم عقلم به جايی نرسيد که کجای کار اشتباه شده است يا اصلا مقصر کيست، خوب خدا هيچ وقت اشتباه نمی کند، ملک الموت هم که فقط می تواند اطاعت کند. پس سه حالت باقی می ماند، اول اينکه محاسبات من اشتباه بوده است، دوم اينکه تقصير پليس سر چهارراه بوده و سوم اينکه آن شخصی که زيادی نفس کشيده بوده، مقصر است.
اما حالت اول تقريبا غيرممکن است. من آنقدر منظم و دقيق زندگی کرده بودم که زبانزد عام و خاص شده بودم، اما احتمال ۲ و ۳ همچنان به قوت خود باقی بود و من کاری نمی توانستم بکنم جز اينکه شروع به تحقيق کنم و خلاصه پس از يک تحقيق مفصل، که نقريبا ربع ساغت طول کشيد -البته حتما می دانيد که اين بالا زمان تقريبا بی معنی است و يک شبانه روز اينجا، چيزی تقريبا معادل پنجاه هزار سال پايينی هاست- فهميدم حالتهای دوم و سوم با هم اتفاق افتاده است. يعنی اينکه آن شخصی که زيادی نفس کشيده بود، همان پليس سر چهارراه بوده که ساعتش يک ربع عقب بوده است و در نتيجه يک ربع ديرتر به سر پستش آمده و يک ربع زيادی نفس کشيده بوده است و شخصی که قرار بوده، وسط چهارراه، زير چرخهای کاميون له شود، همان پليس سر چهاراه بوده، نه من
نکته قابل توجه اينکه با اين وضع آلودگی هوا و سوراخ شدن لايه ازون و ... اگر قرار باشد هر نفر يک ربع ساعت بيشتر نفس بکشد، آن وقت چه بر سر جامعه جهانی می آيد.
پس سعی کنيد ساعتهايتان را هميشه ميزان کنيد.
تا بعد که باز هم از مطالب قديم واحه بدزدم و بذارم اينجا...