پنجشنبه ۵ دیماه ۱۳۸۱
پنجشنبه ها
دوباره پنجشنبه است، دوباره عصر پنجشنبه است، دوباره دبيرخونه تعطيل شده، دوباره سايت تعطيل می شه، دوباره دو روز بيکاری، بی عاری، علافی، تنهايی، دوباره دو روز غربت، دوباره حسرت قربت، دوباره چشم به راه اونی که نمياد، دوباره سرفه از شدت خالی بودن عريضه، دوباره غم، دوباره بغض، دوباره ...
هميشه احساس می کنی که جمعه ها عصر، دلت گرفته، يه جور رخوت وجود آدم رو پر می کنه، هر کار بکنی، چه درس، چه فيلم و تلويزيون، چه بازی، چه گپ، چه و چه، باز هم دلت يه جورايی سرده، سرابها هم سرداب رو گرم نمی کنن. احساس می کنی که تنت عرق کرده، احساس می کنی که بايد بری زير دوش آب، ولی باز هم انگار يه پوششی، يه لايه ای از يه چيزی روی پوستت رو گرفته و نمی ذاره گرما يا سرما به داخل نفوذ کنه. اگه پات به در هم بخوره، اينقدر درد می گيره که انگار ده صبح سه شنبه رفته زير تانک! برای من احساس يه جور غمه، يه جور تنهاييه، نه! تنهايی نيست، هميشه تنهام. خيلی بالاتر و عميق تر از تنهاييه. می گن همه عصر روز آخر هفته (چه جمعه، چه يکشنبه) دلشون می گيره و همه انتظار می کشن. نمی دونم انتظار بقيه چيه يا برای کيه، اما برای خود من انتظار اينه که يه بار، اين تنهايی پر شه. حتی دلم می خواد خدا بياد وجودم رو پر کنه. انتظارم برای موعود، محدوده به انتظار برای يک شونه! يک شونه که سرم رو بذارم روش، يه بغض ماهها نشکسته بشکنه، يک دل پر (نمی دونم چرا ياد يه صحنه از فيلم دالان سبز Green Mile افتادم. اون صحنه ای که سياهه دردها رو تو خودش نگه می داره تا بعدا بريزه توی تن اون مرده که دخترا رو کشته بود) آره! دردها وجودم رو پر کردن و تلوتلو خوران دارم جلو می رم، شايد توی Road To Perdition راهی به سوی تباهی، دارم توی چاه می دوم. دارم با شوق برای پايين تر رفتن نفس نفس می زنم. خودم می دونم راهی که می رم به جلو و به بالا نيست، اما ...
خيلی وقتها شده که احساس می کنم اين انتظارم برای يک چيزيه (حالا هر بار يه چيزي) احساس می کنم فرصت به دست آوردنش رو داشتم و به راحتی هر چه تمام تر اون فرصت رو بر باد دادم. احساس می کنم که کاش بعضی وقتها تصميمات ديگه ای می گرفتم و جور ديگه ای رفتار می کردم، اما هر بار حساب می کنم، می بينم که رفتارم کاملا صحيح و درست بوده... نمی دونم توی يه پارادوکس عجيب هستم. پارادوکس علاقه به احساس در مقابل عقل مطلق علاقه به بستن چشمها برای راحت شدن و احساس درستی باز بودن چشمها، علاقه به زندگی در برابر خوشی ناشی از مبارزه، نمی دونم سخته که بتونم فرار کنم.
عصر پنجشنبه است. دو شبانه روز همه چی تعطيل و دور از دسترسه. همه شب می رن زيارت. خوابگاه خاليه و ذهن من خالی تر. چی می شد اگه اون می اومد و من... خودش مياد يا من بايد برم دنبالش!؟ آخه کجا؟ چه جوري؟ تا کي؟
پيدا شو که می ترسم، از بستر بی قصه
پيدا شو نفس برده، می ترسه ازت غصه
بی وقفه ترين عاشق، موندم که تو پيدا شي
بی تو، همه چی تلخه، بايد که تو هم باشي
انتظار، بغض، ترس، تو مردی، نمی خوام، از خودت خجالت بکش، آخه تو که وضعت خوبه، مردم رفتن دنبال بدبختی هاشون، همه همين جوری شدن، بابا از بی دردی داری درد واسه خودت درست می کنی، بشين درست رو بخون! ای هميشه افتاده! اين تواضعت همه رو کشته، من که حتی خونه هم نمی تونم زنگ بزنم من رو چی می گي؟، برو بابا دلت خوشه تو که همه اش با اين و اون داری می خندی، همه جوونای تو اين سن از اين غمها دارن، ...
يعنی می شه که يه بغضی روی شونه يکی (هر کي) توی يه تنهايی، توی يه گوشه تاريک، با نهايت شدت . غايت راحتی و آرامش بشکنه. بدترين غم دنيا حسرت شکستن بغضه. بغض ناچيز بودن، بغض ناشخص بودن، زندگی «زنده»گی، فقط غذا و آب و هوا خوردن و بعد هم دفع کردنشون. نمی دونم. خسته ام. شايد من هم
مسافر خسته من، بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آيينه ها، به انتظار نشسته بود
می خواست که از اينجا بره، اما نمی دونست کجا
دلش پر از گلايه بود، اما نمی دونست چرا
دفتر خاطراتشو رو تاقچه جا، گذاشت و رفت
عکسای يادگاريشو، برای ما گذاشت و رفت.برای ما گذاشت و رفت
دل که به جاده می سپرد. کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد.برای اون دعا نکرد...
پ.ن: این نوشته برنده جایزه بهترین قطعه ادبی (شخصی نویسی) از سوی هیئت داوری دانشجویی «چهارمین جشنواره منطقه ای نشریات دانشجویی» شد