شنبه ۲۶ بهمنماه ۱۳۸۱
ولنتاين
ديروز، روز ولنتاين بود. روز مهر و محبت (که به اشتباه روز عشاق بهش می گن) اما در حقيقت، اون گلهای سرخ و شکلاتهای خوشمزه رو می شه به همه کسانی که دوستشون دارين بدين. از معشوق و نامزد و همسر و دوست دختر/پسر گرفته تا مادر و برادر و دوست قديمی و دوست جديد و دوست اينترنتی و ...
بعد از يازده ماه، مجددا سيامک رو ديدم، با اين تفاوت که الان خوب می شناسمش و اون موقع يه غريبه بود و جالبتر اينکه تو فکر اين بودم که ببينمش
فشار که به کمر آدم بياد، آدم دردش می گيره، اما اگه اين فشار بيشتر بشه، می شه مشت و مال و خستگی آدم رو در می بره. حالا حکايت بغض و گريه است. اگه به بغض فرار کنی، بيشتر خودت رو خسته و شکسته کرده ای، اما گريه خلاص می کنه.
حيف وقت ندارم (طبق معمول دارن ميندازنم بيرون)
آها راستي! يکی از دخترای کلاسمون دماغش رو عمل کرده. ما ز بالاييم و بالا می رويم