دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۰ تیر‌ماه ۱۳۸۳

داستان‌های هيجان‌انگيز

۱- اوه اوه اوه! چه خاکی گرفته اينجا! باز من دو روز امتحان داشتم، يک بار برای اولين بار، عقل به خرج دادم و تو روزهای امتحان بی‌خيال نوشتن شدم. البته واضح و مبرهن است که شماره جديد «واحه» هم در اين روزها منتشر شد

۲- آرمان هم بالاخره پسر فارغ شد، يعنی فارغ‌التحصيل شد. نوش جان! ما منتظر دوميش هستيم! ايشالا عروسيت!!! (آخر آدم بی‌جنبه)

۳- استاد گرامی درس متون اسلامي! آخه ۱۱.۵ هم شد نمره درس عمومي!؟ آخه آدم عمومی برمی‌داره که اختصاصی‌ها مشروطش نکنن، نه اين که اختصاصی برداره که عمومی‌ها مشروطش نکنن!

۴- اون «اوه اوه اوه»ی که اون اول نوشتم رو در N ضرب کنيد و اينجا ببينيد! اين يعنی عجب فيلترينگی راه انداخته‌اند! خداييش هر چی فکر کردم متوجه نشدم سرگردون برای چی فيلتر شده! نمی‌دونم، شايد به صدا و سيما گفته بالای چشم برنامه‌های آموزش کامپيوترت، ابروئه! نمی‌دونم چرا من رو فيلتر نمی‌کنن، يه خرده «ننه من غريبم» بازی در بيارم!؟ ای قربون هر چی آنتی‌فيلتره برم من

۵- بالاخره کلاس‌هام تو کالج شروع شدن. (يعنی دو هفته است شروع شده‌اند) خيلی تجربه جالب و عجيب غريبيه. جلسه اول سر هر کلاسی رفتم، ملت نشستن انگشت به دهن و فک افتاده و گنگ، فقط من رو نگاه می‌کردن. تازه کلی زور زده بودم ساده و قابل فهم، قصه بگم. اما نمی‌دونم چرا ملت هنگ کرده بودن! خب ديگه، قصه است ديگه، بايد می‌گفتم. ولی بنده خدايی که اومده سر کلاس اينترنت يا HTML، چی از شبکه بلده که حالا بخواد قصه‌های من رو بفهمه؟ اگر قرار بود بلد باشه که پا نمی‌شد بياد سر کلاس اينترنت. توی کلاس GIT (يا همون مبانی کامپيوتر خودمون) هر چی بال بال زدم که به اينا بفهمونم حافظه چيه و اين چيه و اون چيه، ديدم کمتر می‌شد (بس که دود از کله اينا بيرون زد!) احتمالاً اگه بعد از جلسه اول از شاگردها نظرخواهی می‌کردن، به عنوان بدترين معلم کالج انتخاب می‌شدم (با اکثريت ۹۲.۸ درصدي) اما به محض اين که نشوندمشون پای کامپيوتر و به جای قصه گفتن شروع کرديم به کار عملی، اوضاع يه خرده بهتر شد.
حالا روزهای زوج هفته يک کلاس ساعت ۶-۴ دارم و روزهای فرد دو تا کلاس از ۶ تا ۱۰ شب و هر موقع از اين کلاس ۱۰-۸ بيرون ميام، می‌بينم کالج سوت و کوره! تنها احمقی که ممکنه روزهای فرد (که يکيش هم پنجشنبه يا بهتر بگم، شب جمعه است) ساعت ۱۰-۸ شب کلاس برداره، خودم هستم. قربون خود بچه مثبتم برم که اين ساعت‌ها نه کار دارم، نه بار، نه يار! که بخوام برم دنبال زندگی. ميام سر کلاس به بندگان خدا HTML صد تا يه غاز درس می‌دم (اين تيکه صد تا يه غازش مال اين فارغه! بود

۶- جوجه! جوجه‌اي! جوجه ماشينی هم نيستي!
يارو دارم واحه تا می‌کنم (بعد از اتمام امتحانات) پا شده اومده تو واحد، بعد می‌گه سلام بهرنگ! (حالا هر جوجه‌ای اسم کوچک من از کجا بلده، خدا داند!) بعد می‌پرسه فلان مطلب و بهمان مطلب و اون يکی خبر رو کی نوشته؟ می‌گم «خب، اگه اسم داره که معلومه. اگه هم اسم نداره که با مسئوليت مدير مسئوله» بعد می‌گه «هوا کارتون رو داشته باشين اين ...ها رو هم ننويسيد» من هم می‌گم «مملکت قانون داريد. خواستيد، می‌تونيد شکايت کنيد. اين مطالبی هم که شما فرموديد از نظر من هيچ ايرادی ندارن» اينجا داغ می‌کنه و شروع می‌کنه به دادن فحش‌هايی که از زبان يک بسيجی مخلص بعيده بيرون بياد. اما برای يک بسيجی Mokh-Less احتمالاً بايد طبيعی باشه. همون که گفتم! برو جوجه! اگه علی ساربونه، من هم بهرنگم!

۷- ساعت از ده و نيم گذشته و دارم خسته و کوفته از کالج برمی‌گردم. سوار تاکسی که می‌شم، راننده تاکسی شروع می‌کنه با شور و حرارت (و لهجه غليظ مِشَدي) برای بغل‌دستی‌اش تعريف می‌کنه که «ظهری چهار تا هزار تومنی برداشتم رفتم بانک ملی فلان جا که خردشون کنم. يه خانمی اومده بود قبض برقش رو پرداخت کنه. قبضه ۱۹۲۰ تومن بود و اون خانم دو تا هزاری گذاشت روی قبض و و قبض و پول رو گذاشت رو پيشخون بانک...» با خودم می‌گم خب، الانه که می‌گه دزد اومد پول‌های خانمه رو برد يا می‌گه پولش کم بود کمکش کردم يا خانمه بقيه پولش رو ول می‌کنه و می‌ره يا از بانک دزدی می‌شه يا چندين و چند جور سناريوی اکشن ديگه که تو چند لحظه تو ذهنم اومد. راننده سينه‌اش رو صاف کرد و ادامه داد: «کارمند بانک گفت خانم بيست تومن خرده يا بليط نداري؟ خانمه هم گفت ندارم. بانکی هم گفت من هم ندارم. خانمه گفت بقيه پولم رو بده» با خودم گفتم «آخ جون! الانه که دعوا بشه» اما راننده تاکسی ادامه داد: «من هم ديدم يارو خرده نداره ۸۰ تومن ملت رو بده، حتماً نداره که چهار هزار تومن من رو هم خرد کنه ديگه. از بانک اومدم بيرون!»
ای بابا! آخه يه ماجرای درست و حسابی تعريف کنيد. کلی دهنم آب افتاده بود برای يه هيجان درست و حسابي! حالا بانک خرده نداشت که نداشت. اينم شد ماجرا آخه !؟

۸- دارم فرار می‌کنم. از يه معلوم خسته کننده به يه نامعلوم. تابلو نيست!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک