دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۱ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

چگونه آموختم نگرانی را کنار بگذارم و مسؤول روابط عمومی «ششمين جشنواره سراسری نشريات دانشجويی کشور» شوم!

اين خيلی مهم نيست که نشريه خود آدم به مسابقه جشنواره نرسه. اين خيلی مهم نيست که سالی يک بار آدم رو برای هيچ چيزی خبر نکنن. بلکه مهم اينه که موقعی که يک کار درست و حسابی پيش بياد يادشون می‌افته که باز هم به آدم احتياج دارن و تقريباً می‌رن تو خط خواهش و تمنا

خب مسأله اينجاست که کمتر از دو هفته ديگه، يعنی دقيقاً ۱۰ روز ديگه اين «ششمين جشنواره سراسری نشريات دانشجويی دانشگاه‌های سراسر کشور» شروع می‌شه و دانشگاه ما به همراه دانشگاه علوم پزشکی مشهد، مشترکاً ميزبانی‌اش رو بر عهده دارن (مهندس ابراهيمی، مدير امور فرهنگی دانشگاه می‌گه دليل سپردن ميزبانی به مشهد اين بوده که مدير فرهنگی علوم پزشکی با مدير فرهنگی فردوسی می‌تونسته کار کنه و تو بقيه جاهای کشور نمی‌تونستن! اما من خوب مهندس مارمولک رو می‌شناسم) از روز اولی هم که برنامه قطعی شده انگار نه انگار، به روی خودشون نياورده بودن که خبريه و اينا. حالا من سه‌شنبه پا شدم رفتم برای يه برنامه ديگه پول بگيرم، مهندس می‌گه منتظر بودم خودتون بياين برای کمک اعلام آمادگی کنين.

فرداش (چهارشنبه) - ظهر - دفتر مهندس - جلسه - تمام آدم‌های غير بسيج و انجمنی و به درد بخور جمعند - يعنی در واقع دو گروه - بر و بچه‌های سازمان دانشجويان مهندسی و تيم خاکشناسی ۸۰ - اين تيم به هيچ درد نمی‌خورن - کار کردن رو از من و ممد ياد گرفتن - هميشه کار که سخت بشه در می‌رن - می‌مونيم من و ياسر - مهندس هر کار می‌کنه ـ اونا قبول نمی‌کنن - فقط ارد دادن و خرده‌فرمايش بلدن - خب بدبخت شديم رفت - ماييم و حداقل ۲۰۰۰ نفر مهمون - از ۱۶۰-۱۵۰ تا دانشگاه - ياسر بدبخت شد - مدير داخلی نمايشگاه - من نمی‌خوام قبول کنم - سيامک می‌گه قبول کن - اون اينجا نقش جاسوس دو جانبه رو بازی می‌کنه - قبول می‌کنم - بدبخت شدم رفت

حالا يعنی چيکاره!؟ اگر بيگاره رو بذاريم کنار، يعنی اطلاعات، اتاق خبر، اتاق مصاحبه، ارتباط با رسانه‌ها، تحويل گرفتن بزرگان!، شنيدن غرغرهای مهمانان، لبخند زدن به ميزبانان و يه سری کار پيش‌بينی شده و نشده ديگه با منه. با توجه به سه سالنه بودن نمايشگاه، حداقل بايد ۶ نفر ديگه رو هم بايد به کار بگيرم. (بيچاره اونا!) با خودم فکر می‌کنم که اون بدبخت‌ها هم بايد غرغرهای مهمونا رو بشنون و هم داد و فريادهای من رو! از اون ور من کم‌تحمل «زود از کوره در رو» بهترين انتخاب برای روابط عمومی هستم. نه؟ احتمالاً آخر نمايشگاه پرونده‌ام رو می‌ذارن زير بغلم، می‌گن هر جا می‌خوای برو، دست از سر کچل دانشگاه ما بردار که آبروش رفت...

اينا به کنار، سخت‌ترين قسمت قضيه مرتب بودن، متشخص بودن و رسمی بودنشه. من به عمرم نه تنها کت و شلوار نداشته‌ام، که حتی يک بار هم نپوشيده‌ام. خب خوبه ديگه. شلوار جين و يه پليور سبز، هم خودمونی، هم دانشجويی، هم ساختارشکنانه. خدا رو چه ديديد؟ شايد هم شروع کردم به لاگيدن از دل جشنواره. خدا آخر و عاقبتش رو به خير کنه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

سلام ! آخ جون ! پارتي پيدا کرديم ! منم لابد يکي از اون چندين صدهزار نفري ام که باعث اعصاب خوردي تو خواهند شد برادر !!!!

[ qazal ] | [یکشنبه، ۲ اسفند‌ماه ۱۳۸۳، ۳:۱۸ صبح ]