دوشنبه ۱۴ شهریورماه ۱۳۸۴
بازرسي بدني
1- كمي از نيمهشب گذشته. مخم داغ كرده و داره مثل قطار بخار سوت ميكشه و مثل جنگلهاي مالزي، دود ميكنه. محله آروم و خلوتي داريم كه خيلي از كوچههاش برام يادآور خاطراتي دور و نزديكن. محله بوي آشنايي ميده. تصميم ميگيرم كه براي جلوگيري از انفجار خونه، بزنم بيرون و قدم بزنم. تاريك، ساكت، خلوت، آشنا، همه شرايط براي يك پيادهروي آروم و خنككننده فراهمه
2- كوچه هجدهم، جايي كه مهدكودكم بوده. مهدي كه 6-5 سالي قبل از اين كه برم راهنمايي، اون جا ميرفتم. همه مربيها و بچهها و مدير دوستداشتنياش (گيتي اسماعيلي) به كنار، جايي بود كه نادر ابراهيمي مياومد، قصه تعريف ميكرد و يه بار هم بهم يه لوح داد. حالا اون ساختمون رو خراب كردن و جاش يه خونه چند طبقه ساختن. پارتيهاي خانوادگي رو كه فاكتور بگيريم، هواي خوبيه براي قدم زدن
3- ماشين پليس با چراغهاي گردونش ميپيچه توي كوچه. من هم همين جور به راهم ادامه ميدم. همون لباسهاي هميشگي تنمه. كفش 20 ماهه، شلوار 18 ماهه و پيراهن آستين كوتاه. موهام يه خرده به هم ريخته است (كه طبيعيه) و مثل هميشه بند عينكم از گوشهام آويزونه. ماشين پليس نزديك و نزديكتر ميشه. ترمز ميكنه و كنار من نگه ميداره
3- دو نفر تو ماشينن. يه سرباز وظيفه و يه افسر. سرباز كه پشت فرمون نشسته، سرش رو بيرون مياره:
من- سلام
پليس: سلام. چي كار ميكنيد؟
- هوا خوبه. اومدم بيرون. قدم ميزنم
- خونهتون كجاست؟
- خيابون نوزدهم، تقاطع فجر 2 ...
- تو جيبهاتون چي دارين؟
دستهام رو تو جيبهام ميكنم. موبايل، دستمال كاغذي، دستمال كاغذي، دستمال كاغذي، باز هم دستمال كاغذي ... اين قدر دستمال كاغذي استفاده شده و نشده تو جيبهامه كه هر دو دستم پر شده. ميگم: «همين» فرمون رو ول ميكنه و با دستش جيبهام رو چك ميكنه. با خودم ميگم: «اي دل غافل! ديدي فهميد كه اون سكه يه تومنيه رو كه تو جيب كوچيكه شلوار بود، نگفتي و فهميد! الانه كه به جرم عدم صداقت ببرنت كلانتري» ولي شانس ميارم. نفهميد كه سكه رو در نياوردم.
- تحصيلاتتون چيه؟
كيف پولم رو در ميارم و كارت دانشجوييام رو جلوش ميگيرم.
- دانشجو هستم. مشهد
- چي؟ مشروطي؟
تو دلم ميگم: «اي بابا! يعني اين قدر تابلو بود كه مشروطم. حالا مشروطم كه مشروطم. چرا ميزني؟ جرم كه نيست. پيش مياد ديگه»
- خدمتتون عرض كردم اينجا نه، مشهد درس ميخونم.
- خيلي خب، شبتون به خير
4- با اين قيافه مثبت پلاس من، اين كه اين جوري بازخواست شدم و حتي جيبهام رو هم دوباره چك كرد، دليل كافيه براي اين كه بنشينم و غر بزنم كه چه وضعشه؟ به ما جوونها اعتماد ندارن و پيشفرضشون مجرم بودن ماست و ... ميتونم هزار و يك جور حمله و جمله با بار منفي رديف كنم. اما دو تا چيز اين وسط هست
يكي اين كه اين قدر محترمانه با من برخورد شد كه اصلاً كيف كردم. تو دانشگاه هيچ وقت اين قدر باهام محترمانه برخورد نشده بود. نه تو دانشگاه، كه هيچ جا. تمام افعال و ضماير رو جمع به كار برد. من هيچ بياحترامياي تو كارش نديدم. اين قابل احترامه
دوم اين كه وقتي من رو با اين تيپ كاملاً مثبتم، كنار نميگذاره، ميشه انتظار داشت كه از هيچ كس چشمپوشي نميكنه. به هر حال ساعت 12:30 شب جمعه، قدم زدن يه آدم تنها، تو يه كوچه خلوت، خيلي هم طبيعي نيست. بعد از اون دو باري كه در طول يك ماه گذشته تونستم از دست زورگيرها در برم، اين كمترين نشانه اميد و امنيته. گاهي بهتره خوشبين باشيم. آقاي پليس! ممنونم. ولي بيشتر حواست رو جمع كن