چهارشنبه ۵ مهرماه ۱۳۸۵
بندبازي
۱- يكشنبه هفته پيش، مراسم عروسي جناب حاج عليرضاخان اكسير بود. البته عليرضا جان، يادش رفته بود كه بنده و حاجبهرنگ (شكم مباركه) را دعوت كند. اما پنج سال زندگي در مشهد، به آدمي! ميآموزد كه در اين گونه مواقع بخور بخور، تعارف كردن، رعايت ادب و نرفتن بيدعوت، از اكره مكروهات است. در نتيجه با مشهديگري هر چه تمامتر، بدون خريدن هر گونه هديه مادي يا معنوي، با همان لباسها و تيپ هميشگي، در مراسم حاضر و تا جايي كه ممكن بود، حاجبهرنگ را پر نموديم.
نكته: طبيعتاً همسر محترمه ايشان هم در اين مراسم حضور داشتند كه بنده به فيض زيارت سركار عليه، نائل نگرديدم. در نتيجه اين كه به افراد نديده و نشناخته، لينك هم نميدهم!
نكته بعدي: از شوخي گذشته، عليرضا جان! به شدت تبريك عرض ميكنم. اميدوارم در همه مراحل زندگيات شاد، سلامت و موفق باشي. البته از موفق بودنت كه كاملاً مطمئن هستم.
۲- آخر جلسه هماهنگي آزمون DWD بود. (DWD مخفف «Proffessional Dynamic Web Developer» است. يكي از مدارك «پايان دوره كوتاهمدت آموزش عالي» كالج است شامل HTML و CSS و PHP و Photoshop و Flash) من مانده بودم و مدرس PHP و مدرس فوتوشاپ و مدير گروه. خيلي جالب بود. ما چهار نفر، چهار سال قبل هم يك جا جمع شده بوديم: «كنفرانس سراسري كامپيوتر» يا همان «NCC» مدرس فوتوشاپ امروز، آن روز دبير كنفرانس بود؛ مدير گروه فعلي، آن زمان مسئوليت دبيرخانه را برعهده داشت؛ مدرس PHP نرمافزار مينوشت و من آشغال جمع ميكردم و كف سلف را ميشستم. آن موقع، من از همه كوچكتر بودم و امروز سابقهام در كالج، از سه نفر ديگر بيشتر است. چه كسي فكر ميكرد كه ما، چهار سال بعد اينجا باشيم!؟
۳- ده روزي است كه به اينترنت، اصلاً دسترسي ندارم. اين ده روز، شرقي هم كه در كار نبوده است. در نتيجه اين كه از زمين و زمان بيخبرم. حداقل دو سه قسمت ديگر هم ميخواهم در مورد سيستم آموزش و پرورش در ايران بنويسم. اما ميترسم كه كمكم مجبور شوم نام وبلاگم را به جاي «ديدهبان» بگذارم «مدير مدرسه»
۴- بيست و شش سال از آغاز حمله صدام به ايران گذشت. صدام در زندان است. صدها هزار نفر جانشان را از دست دادهاند و عدهاي ديگر براي آغاز جنگي ديگر لحظهشماري ميکنند.
۵- ترم آخر است و هنوز مشکل انتخاب واحد دارم. ۵ واحد تخصصي لازم دارم که درس ۲ واحدي پيدا نميشود و ۳ واحديها هم تداخل دارند. از آن طرف، هنوز جايم تثبيت نشده و بيشتر شبيه به کاروانسرا است تا محل زندگي. از طرف ديگر، کتاب يا خواندني ديگري در بساطم پيدا نميشود. اسبابهايم را هم هنوز باز نکردهام. تنها دلخوشي موجود، آنتني است که بالاخره طوري تنظيم شد که کانال ۳ را صاف نشان بدهد. هورا منچستر!