یکشنبه ۲۵ مردادماه ۱۳۸۸
آیینهای زیر چرخدنده
یادداشتی که میخوانید، نوشته دوست عزیزی است که میخواهد از او با نام «علیش» یاد کنم. بحث سرمایهگذاری جریان احمدینژاد روی شکافهای اجتماعی (یا اقتصادی) موضوعی است که به نظرم خطر آن را باید بسیار جدی گرفت.
هیچ کس به اندازه احمدینژاد اقتصاد ایران را لیبرالیزه نکرد. کس دیگری نبود که سوبسید بنزین را محدود کند، نیروگاهها را خصوصی کند، دروازههای واردات را تا ته باز کند و هزار و یک کلک برای محدود کردن خدمات اجتماعی اختراع کند.
حتی خبرگزاری وابسته به طیف احمدینژاد موسوی را به خاطر اعتقادات سوسیالیستیاش تخطئه میکند و مهمترین اختلاف موسوی و خامنهای را در اعتقاد موسوی به «اقتصاد بسته دولتی» میداند و هنگام خصوصی کردن بانک ملت، کوچکترین صدای اعتراضی از انبوه شیفتگان عدالت و فرهنگ پابرهنهپروری به گوش نرسید؛ همان وقتی که بیبیسی هم این مسأله را زیر سؤال برد. و همزمان هیچ کس دیگری -حداقل در دوران پساانقلابیگری جمهوری اسلامی- بیشتر از احمدینژاد بر ضد صاحبان سرمایه صحبت نکرده است، ادای مستضعفپروری درنیاورده است و خودش را قاطی رهبران سوسیالیست نکرده است. معمای احمدینژاد حل کردنش سخت است.
چیزی که عجیبتر است این است که چرا احمدینژاد هنوز بین تودههای کارگر و کشاورز و معلم مقدار زیادی طرفدار دارد۱. فشار اقتصادی را آنها بیشتر از ما با گوشت و پوست و استخوان حس کردهاند. ما که تمام این چهار سال را در خوابگاه یا پای اینترنت لم داده بودیم، آنها بودند که هر ماه پول کمتری درمیآوردند و پول بیشتری خرج میکردند. ما که خانه داشتیم، آنها بودند که اجاره خانههایشان بیشتر شد. آنها چرا؟
بخش کوچک -و تقریباً نامربوطی- از مقالهی «اسطوره در زمانه حاضر۲» رولان بارت، به انتقاد از هنرمندان مدرن مربوط است؛ و اینکه آنها هیچ مشکلی با بورژوازی ندارند و تنها چیزی که بین آنها و بورژواها فاصله میاندازد، نوعی اختلاف آیینی است؛ نوعی مخالفت در شیوه زندگی کردن و نه چیزی بیشتر، درونیتر و یا ذاتیتر.
پیوند فعلی کارگزاران والاستریت و گالریهای پیشروی نیویورکی هم تصدیق همین مسأله است؛ که به محض اینکه برخی تفاوتها از بین بروند، این دو به راحتی در هم حل میشوند.
حالا چرا این مسأله را به احمدینژاد تعمیم ندهیم و طرفداران طبقه پایینش؟ انبوه افراد طبقات متوسط و پایینی که به دنبال احمدینژاد راه افتادهاند، مشکل خاصی با اقتصاد خصوصیشده ندارند و برایشان تفاوتی ندارد که چه کسی صاحب واتهایی باشد که لامپ خانهشان را روشن میکند و خبر ندارند که عاقبت خصوصی شدن بانکها برای آنها چیست. مشکل آنها با هاشمی یا خاتمی، مشکلی آیینی است.
احمدینژاد شیوه زندگی مشابه آنها دارد. به تمام «ظواهر» زندگی غربی مشکوک است و از پولدارها خوشش نمیآید. حال آنها را میگیرد. کدام یک از ما میتواند ادعا کند که از نوکیسههای دوران هاشمی رفسنجانی خوشمان میآید؟ حالا یک کسی پیدا شده که میخواهد حال آنها را بگیرد.
تازه نوعی صمیمیت و بیتکلفی هم در رفتار احمدینژاد وجود دارد که باعث میشود صفای گذشتهها را به خاطر آدمهای لهشده بین چرخدندههای زندگی شبه مدرن را به خاطرشان بیاورد و دوباره، حال صاحبان زندگی مدرن را میگیرد. احمدینژاد درمان عقدههای مچالهی طبقهی بیچارهای است که نوکیسههای دوران هاشمی آنها را اره اره کردهاند.
ولی احمدینژاد قرار نیست پایانی بر تکه تکه شدنشان باشد؛ او فقط یک حالی به آنها خواهد داد و یک لگدی هم حواله نوکیسهها میکند. چیزی عوض نمیشود. او آیین طبقات لهشده را پاس میدارد و همزمان زیر بار قیمت مسکن آنان را له میکند.
گویا برای آنها همین قدر بس است. همین است که احمدینژاد قیمت مسکن را ۱۰ برابر میکند و بعد با فحش دادن به هاشمی و «فرزندانش» برای خودش رأی -هر چند اندک- جمع میکند.
اما این پایان ماجرا نیست. جامعه از لحظهای که قرار شد به این گونه آیینی شدن تن بدهد، دوشقه شده است. شقهی ضدهاشمی و شقهی ضد احمدینژاد. دو سمتی که هیچ خبری از آن سمت ندارند و شاید اصولاً سمت اشتباهی ایستاده باشند.
خیلی منطقیتر است که کارگران طرفدار موسوی با برنامههای سوسیالدموکراتیکش باشند؛ کارگزاران طرفدار کروبی لیبرال و مطهری محافظهکار پشت سر احمدینژاد بایستد. اما اصولاً فرصت این کار نیست. هر کس در شقه خودش گیر افتاده است و باید به حرکت در جهت خودش ادامه بدهد و در کشور خیالی خودش پادشاهی کند.
درست است که شقهی حامیان احمدینژادی خیلی کوچک است و به قول مشایی فقط چهار میلیون است، اما آنها قدرت و زور و عربدهی بلندتری از ۳۶ میلیون بیصدا دارند. شاید آخر و عاقبت ما آمریکایی باشد که هر روز از وحشت بنیادگرایان مسیحی -که عمری برای مقابله با سوسیالیسم تکریم شدند- مجبور باشد دائماً استانداردهای فرهنگی خودش را کاهش دهد. کشوری بشویم که علاوه بر هزارتکه شدن ناشی از اختلافات مذهبی و فرهنگی، یک بریدگی دیگر هم در خودمان ایجاد کنیم.
۱- حدس عمومی این است که رأی احمدینژاد در مناطق کمدرآمدتر کمتر از مناطق مرفهتر بوده است. این حدس به هیچ عنوان قابل تصدیق یا تکذیب نیست و به علاوه انتخابات سال قبل، نتیجه عکس این را نشان میدهد. اما اگر این فرض هم غلط باشد، تفاوتی ایجاد نمیکند و بالاخره نمیتوان انکار کرد که احمدینژاد بین طبقات پایین طرفدار دارد.
۲- بارت، رولان، «اسطوره در زمانه حاضر» ترجمه يوسف اباذري، ارغنون (۱۸) ۱۳۸۰، ص ۱۳۷
یادداشتهای شما:
شده تا حال فکری در سرتان بسته (به معنای "منعقد") شده باشد و شما که کننده ی فکر هستید هنوز کاملاً تبعات آن را پیش خود یا در عمل، در بیرون از خود، مزمزه نکرده باشید (یعنی در واقع فکرتان صرفاً یک جور پیش گویی مهیج و در عین حال سیاه و ملانکولیک باشد) اما بدانید که توده ای غیر هم نوعانه، انحراف یافته، و ضدوجدانی که به کلام در نمی آید در انتهای این فکر منتظر است؟
در مقدمه ی کتاب "نبرد من" آمده است: "در جهان فقط سه نوع آدم وجود دارد. آدم مبارز، آدم نسرد و نگرم، آدم خائن."
مشکل این جاست که فطرتاً ممکن است دوست داشته باشیم به همین شکل آدم ها را توده کنیم، عقده مان را مرهم بنهیم، و تصمیم بگیریم با هر توده چه کار باید کرد، هر قسمت به کدام درد می خورد.
خطر فاشیزم همین است: فرقی هست بین انتهای راه نقد و اصلاح و ناامیدی از یک سو، و از سوی دیگر انتهای راه حقیقت را به صورت قابل هضم در آوردن و فشارهای کوچکی بر فطرت آوردن و تشویق کردن به فکرنکردن و به معنای تحت اللفظی تن دادن و نیز به انحراف از وجدان و تحریک به چشم بر بستن بر این حقیقت بزرگ تر و خیلی ساده که همیشه باید ممکن باشد "آدم مخالف" را هم در عرصه ی اجتماع راه داد (کاری که حتا انقلابیون مسلمان دهه ی پنجاه و شصت نمی توانستند بکنند).
در انتهای یک مغز کوچک اسطوره ساز که فقط نیمه ی به دردبخور حقیقت را بیان می کند همیشه هلاک و شر غیر انسانی وجود دارد و بس. برای مثال اجازه می خواهم به فیلم "جن گیر" ساخته ی ویلیام فریدکین ارجاع بدهم. شیطان توی جسم دخترک فیلم مدام قسمت های دردآور و اعتراف گونه ی درون وجدان کشیش را برای او به صورت زنده مجسم می کند تا او را بشکند. هدف شیطان درون دخترک این نیست که کشیش را به خود آورد و به اصلاح رفتارش و جبران گذشته ها وادارد. شیطان صرفاً حوصله اش سر رفته است از خودش و منتظر "Father Merin" است و می گوید او را برایم بیاورید. چرا که دوست دارد با هم تای خود روبه رو شود بلکه بتواند به قیمت نابودی همه چیز که انسانی است خود نیز از پا در بیاید.
گفتار فاشیزم و ساخت روانی گوینده ی گفتار فاشیزم انحرافی از این دست است و بس.
Ooops!
[ M ] | [دوشنبه، ۲۶ مردادماه ۱۳۸۸، ۸:۵۰ صبح ]راستی، نوشته ی خوبی است. امیدوارم باز هم این طوری بنویسید.
[ همان ] | [دوشنبه، ۲۶ مردادماه ۱۳۸۸، ۸:۵۱ صبح ]خب قبول دارم این مدل طبقه بندی شاید خیلی درست نباشد. مثل آدم پولدارا/آدم فقیرا میمونه. اما این طبقه بندی را من از خودم اختراع نکرده ام. وقتی انسانهای رنگارنگ دوست دارند خودشان، خودشان را در یکی از این دو دسته به زور بچپانند، دیگر این طبقه بندی وجود دارد و کاملاً حقیقی است.
از قضا طبقات وجود دارند، بله. با حرف تان موافق ام که آدم های رنگارنگ نه تنها مجبورند بلکه دوست دارند متعلق به طبقه ای، قشری، مجموعه ای باشند و علاوه بر این دوست دارند حد و مرز برای طبقه شان قائل شوند. (موقعیتی طنزآلودتر از این نیست که یک بورژوای مرفه بخواهد عضو یک کلوب کارگری بشود و بفهمد که در واقع کلوب کارگری حتا از کلوب جنتلمن ها هم اختصاصی تر است!) حرف شما همان است که من سعی می کنم بگویم وقتی می گویید طرف مربوطه آیین های له شدگان را پاس می دارد و همین و بس. استنباط خودم از نوشته ی شما این است که فارغ از این که عضو کدام گروه باشیم با خطر کذب و آیین تهی شده از معنا و سرسپردگی به یک "ما"ی فرّار و غیرقابل تعریف طرف می شویم. تنها حرفی که اضافه می کنم به فرمایش تان این است که نفس اصرار بر طبقه بندی انسان ها از یک نگاه خاص ساده انگارانه و بدون در نظر گرفتن آزادگی است که خطرناک است، و چرا؟ برای این که بالاخره یک چیزی زیاد می آید، یک چیزی که هر چه قدر هم خیرخواه و عاقبت اندیش و عافیت طلب باشی مجبوری اقرار کنی در محدوده ی طبقه بندی ات جایی ندارد و به خارج از وجدان باید حواله اش کرد و همه ی کاسه و کوزه را بر سرش شکست. طرز فکر فاشیست ها و قلدرها دقیقاً این جوری است و گفتارشان هرگز خالی از اندکی حقیقت و اندکی فطرت نیست، با این تفاوت مهم که این گونه کسان از یک صدای آزاد بیش تر از نابودی همه چیز و همه کس می ترسند.
[ M ] | [دوشنبه، ۲۶ مردادماه ۱۳۸۸، ۱:۲۱ بعدازظهر ]حرفت را قبول دارم. اما بیا یک موقعیت ظنزآلودتر برایت مثال بزنم. کروبی احتمالاً پرشورترین طرفدار اقتصاد بازار در این چهار نفر بود. همزمان جدی تر از همه دنبال دفاع از آزادیهای فردی بود. حالا من یک دوست مارکسیست توی فیس بوک دارم که «هنوز» دارد نیش و کنایه میزند به موسوی و از کروبی حمایت میکند.
نتیجه اخلاقی که این طبقه بندیها خیلی خیالی هستند. خطر اصلی این است که روز به روز جدیتر میشوند و کم کم ممکن است ما را دو شقه متفاوت کنند. این خطر تکه شدن به خاطر یک طبقه بندی خیالی- این که طرف حال نوکیسگان را میگیرد یا نه- اصولاً چیزی بود که جرقه نوشته شدن این نوشته را زد.
[ علیش ] | [دوشنبه، ۲۶ مردادماه ۱۳۸۸، ۹:۳۹ بعدازظهر ]نوشته خوبی بود.
[ خانه به دوش ] | [دوشنبه، ۲۶ مردادماه ۱۳۸۸، ۱۰:۴۵ بعدازظهر ]مثال دیگری از چند منظوره بودن و خدا و خرماییت و به جنس واقعی حرفی که زده می شود فکر نکردن: خانمی با حجاب کامل پشت میز اداره ی دولتی نشسته است و با کمال حسن نیت و خلوص دارد به تلفن های "مردمی" جواب می دهد، ضمن این که چند "مردم" هم نشسته یا ایستاده اند گرد میز ساده اش و خانم واقعاً دارد سعی می کند به همه ی آن ها حرمت قائل شود و حقیقتاً کارشان را راه بیاندازد، ضمن این که روی میزش روزنامه ی درخواستی صبح اش - کیهان - خودنمایی می کند، منتظر که باز شود و خوانده شود، در حالی که من (که یکی از همان مردم گردن کج کرده ی دور میز ایستاده هستم) دارم توی دل ام فکر می کنم این همه شکافتگی یا فقط در فرصت طلبی صرف ممکن است یا فقط در بی خبری کامل، در یک جور مدهوشی یوفوریک فرجام نگرانه. چند دقیقه بعد همین خانم پای تلفن با کسی حرف می زند و می شنوم به زبان بی زبانی و به صورتی که پیداست عیبی در این نمی بیند توضیح می دهد که سیاست تبعیض قائل شدن بین ارباب رجوع اصولاً یک سیاست اداری و کاملاً پذیرفته و ضروری است، بدون این که فکر کند دارد چه می گوید.
این ها وجود دارند، قبول. ولی راست اش من یکی را به خودی خود نگران نمی کنند. چرا؟ چون اولاً تلاش روشن فکرانه همیشه این است که تا حد امکان عده ی بیش تری از افراد جامعه به "زندگی خوب" نظر داشته باشند و موقعیت ها را در آن جهت بسنجند و نقد کنند. متأسفانه یا خوش بختانه آدم واقعی هرروزه ی توی خیابان جانب داری هاش کاملاً منطبق بر ایده ئولوژی هاش نیست. این شکل زندگی است و کاری نمی شودش کرد. گمان کنم در شرایط عادی هم (و منظور از شرایط عادی وقتی است که جنگی نباشد و حاکمان هم کم شعور نباشند) آدم ها تا حدی به سوی افراط در مردرندی یا تفریط در اشتیاق به شهادت رانده می شوند، و - در گریز دیگری به صحرای فاشیزم - این در حالی است که در تفکر فاشیستی مردرندی همیشه به سود "هیچ کس" و نابودی همیشه برای "همه" است. فاشیزم یک پیاز است که به تدریج لایه های خود را می کند تا معلوم شود که در میانه هیچ چیز وجود ندارد.
دوم (دلیل که چرا شکافتگی ها نگران کننده نیست) این که تمام "ایزم" ها در اصل به همین شکل از هم دیگر نشأت یا دست کم سایه گرفته اند. مثلاً تا آن جا که سوادم یاری می کند فکر می کنم بدون دل سپردگی به لیبرالیزم نمی شود کمونیزم را فهمید و یا پذیرفت. کمونیزم یک جور پیش فرض دارد (و این به خاطر جایگاه خاص دو متفکر اولیه ی آن است) که گفته و ناگفته می ماند، ولی هست. (موافق هستید یا نه، لطفاً حتماً بگویید!)
[ M ] | [چهارشنبه، ۲۸ مردادماه ۱۳۸۸، ۱۱:۰۱ صبح ]نیستم موافق. بالاخره این مساله سرسپردگی را هم حتی اگر قبول کنم، مارکسیستها و لیبرالهای اقتصادی سالیان سال همدیگر را تکه تکه کردند. این هم مثل همان. وگرنه خاستگاه موسوی و احمدی نژاد مگر چقدر با هم فرق دارد؟
[ هلیش ] | [جمعه، ۳۰ مردادماه ۱۳۸۸، ۷:۲۵ صبح ]