دوشنبه ۲۹ اسفندماه ۱۳۹۰
فروپاشیده
سه ماه است که پایم را این طرفها نگذاشتهام. اگر مجازی نبود، تا به حال حتماً زیر لایه سنگینی از گرد و خاک از نفس افتاده بود. مگر این «مناسبت»ها باعث شود گذارم به اینجا بیفتد و به بهانهای، چراغی روشن کنم.
حرفش را سه بار تکرار میکند. دفعه اول، نشنیده میگیرم. بار دوم میگویم «Excuse me» و دفعه سوم میگویم: «Sorry, I don't understand»
میپرسد: «?Italinao» میگویم نه متأسفانه. میپرسد کجایی هستی؟ میگویم ایرانی. با لهجه شیرینی به فارسی میگوید: «خیلی خوب. ممنون. شب به خیر.»
آخر شب است. خستهام و کوفته؛ و دارم به خانه برمیگردم. هر چه فکر میکنم، میبینم حتی یک کلمه هم به ایتالیایی بلد نیستم. در آن لحظه حتی ciao هم یادم نمیآید. خجالتزده از این همه بیسوادی، زیر لب میگویم: «cheers mate» و قدمهایم را تندتر میکنم. از ایستگاه مترو تا تخت خوابم فقط چند دقیقه راه است.
سه ماه پیش بود که از آرزوی حسن یوسفیام نوشتم و درست چند روز بعد دوست بسیار عزیزی آرزویم را با دو شاخه حسن یوسف برآورده کرد. در این مدت، آن دو شاخه را در آب گذاشتم؛ بعد از چند هفته ریشه دادند؛ به دو گلدان منتقل شدند و به سرعت رشد کردند؛ آن قدر که حالا میتوان از آنها قلمه گرفت. باورم نمیشود که همه این اتفاقها در سه ماه افتاد. انگار که یک قرن گذشته باشد. هر شب که میخواهم بخوابم و هر صبح که بیدار میشوم، نگاهشان میکنم. این دو گلدان، تنها نشانه حیات در این خانه ساکت و ساکن است.
?!You just don't like people, do you
انتظار نداشتم بیرغبتیام به بچه داشتن (حتی در شرایط کاملاً ایدهآل) منجر به چنین قضاوتی شود؛ حتی اگر طرفهای بحث ۲۰ سال از من مسنتر باشند. ۱۰ روز گذشته و هنوز دارم به این جمله فکر میکنم. با وجود اینکه به سختی اعتماد میکنم، هر چند که نقاط ضعف و نکات منفی هر شخص بسیار پررنگتر و برای مدت طولانیتری در ذهنم میماند، درست است که در کل به آدمها و نیاتشان خوشبین نیستم، اما ... اما فکر نمیکردم از مردم «خوشم نیاید.» فکر میکنم حق دارد. انگار آن قدر از خودم، زندگی و سرنوشتم ناامید بودهام که به اطرافیانم، به «آدمها» به آنها که ممکن است تأثیری در زندگیام بگذارند، بدبین شدهام. آن قدر بدبین که هر رفتار محبتآمیز و حتی لبخندی برایم غیرمنتظره است.
سالها میآیند و میروند. بهار به خزان میرسد و خزان به بهار. کهنهروزی میرود و نوروز میآید. تجربهها روی هم جمع میشوند و همین امیدها را کمرنگ و آرزوها را کوچک میکند. دیگر رؤیابینی را کنار گذاشتهام. زندگی همین کابوس است.