شنبه ۴ آبانماه ۱۳۸۱
سرگشتگی
خيلی عجيبه که خيلی وقتا دلم می خواد اتفاقاتی رو که برام افتاده بيام وسط وبلاگم فرياد بکشم، اما ميام پشت اين خراب شده که می شينم دلم می خواد فقط گريه کنم و گريه...
از ناگفته هايی بنويسم که نمی دونم اصلا کسی يا کسايی که می خوننش واسه چی اين کار رو می کنن. اصلا نمی دونم چرا بايد نصيب من از اين دنيا نگفته باشه و نشنيده! آخه چرا من نبايد بتونم برم بالای يه منبری و به جای چرت و پرت و دروغ گفتن، حرفايی رو بزنم که فکر می کنم راست هستن؟
اصلا شايد منبرها برای همين کارا و همين چيزا ساخته شده و استفاده ديگه ای ندارن شايد يه قرارداد ازلی هست که می گه آدما بايد حرفای راستشون رو برای خودشون نگه دارن و فقط دروغهاشون رو به بقيه بگن يا برای بقيه بنويسن!
من چرا اين جوريم؟ چرا بايد يه روز (به قول خودم) از فلسفه بنويسم، روز بعدش از پرستش، روز بعدش از مکانيک، اون يکی روز از خاطرات خودم و روز بعد اقتصاد و يه روز ديگه از فرهنگ جامعه و دو روز بعدش از ...
جمعه صبح با باران رفتيم که بدوييم. نمی دونم چرا هميشه بحث شوخی رو اون شروع می کنه و بحث جدی رو من، ولی هميشه حرفای جدی رو اون می زنه و من بايد گوش کنم! گفت که می بينی وبلاگ دانيال، مهران يا خودم چقدر سياه و غمگينه!؟ اما وقتی ما رو می بينی از خودت خيلی راضی تريم و خوشحال و شاد و خندون! آخه شايد (اين شايد رو من اضافه کردم) تو در ظاهر و روزمره ات غمگينی و اونا در باطنشون! ولی دارم فکر می کنم و می بينم که من اتفاقا در ظاهر شادم و در باطن، عصبی،غمگين و خشنم. يه چيز ديگه هم گفت. گفت که تو خيلی تنهاتر از ماهايی. راست ميگه. من از تنهايی حقيقتا متنفرم و سالهاست (دقيقتر بخواين 16 ساله) که شديدا به اون مبتلا هستم. يعنی از وقتی که يادم مياد و مهدکودک می رفتم تنها بودم و به همين دليل گوشه گير. من سالهاست دنبال دوستهام (!!!؟؟؟) دوييدم و هيچ وقت رابطه بينمون متوازن نبوده، هميشه بايد هزينه اش رو پرداخت می کردم. االان يک ساله دارم سعی می کنم خلاف اين عمل کنم و سعی کنم با مردم در حدی که خودشون با من رابطه دارن، رابطه داشته باشم و دنبال کسی بيخودی ندوم. ولی تو اين دنيا (به خصوص اگه پسر باشي!) بايد دنبال دوست بدويی. دليل اين هم اين موضوعه که در ميان چهار نوع رابطه دوستانه (پسر با پسر، دختر با دختر، دختر با پسر و پسر با دختر) در سه نوع اول بايد ثمن معامله دوستی را پرداخت (کی بود گفت دوستی يه معامله نيست!!؟ غلطه! چون بايد هزينه پرداخت کنی و به خاطر يک چيزی، حالا هر چيزی، داری اين هزينه رو می دي!) و تا طرف اول نخواد به وجود نميان. اما برای رابطه نوع آخر پسرا هميشه ماشالله حاضر به همکاری هستن! و من بدون هر نوع تعارفی کاملا از اين رفتار بدم مياد و از اون متنفرم! من از زندگی يی که سرلوحه اون اين عبارت باشه که در ادبيات فارسی و زندگی ايرانی، هميشه
زن در مقام ناز است و مرد در مقام نياز
به خدا اين يه دروغه و يه نگاه غير انسانی که نتيجه اش اين شده که زنها بايد از مردها، به دليل گرگ صفتيشون بترسن و اصلا پسرها رو طوری تربيت کرده ايم که بايد گرگ باشی و دنبال طعمه بگردی. دختر هم بايد بترسه و نقش طعمه رو بازی کنه و پسر خوب با يه رابطه دوستانه همچنان خوب می مونه، اما هر دختری بايد از هر چيزی بترسه و بگذره. مرد مطلقه کاملا معموليه، اما تو ذهن من زن مطلقه يه آدم معمولی نيست و ...
تو خود حديث مفصل بخوان ازين مجمل
می گه کارهای سال پيشم رو بذار رو حساب گشتن و جستجو و اسم ديگه ای براشون نذار. فکر می کنم که اولا چشم! هر چی شما بگی من همون جوری در موردش فکر می کنم! اما چه جستجوی جالب، راحت و لذت بخشی داشتی تو!؟ چرا بايددنبال کلمه و نامی جز جستجو برم؟ مگه می خواد گناهی رو ناکرده نشون بده؟ مگه می خواد چيزی رو انکار کنه؟ مگه نمی دونسته و نمی دونه که نظر من چيه؟ چرا بخواد دروغ بگه!؟ چه فايده ای براش داره؟ ولی اين چه جستجوييه که من هميشه تو برداشتن گام اولش (اراده شروع) ناکام می مونم و الان همه مدتهاست که در برداشتن حداقل چند گام بلندتر کامياب شدن! چرا نمی تونم بعضی احساسات احمقانه رو کنار بذارم يا لااقل با خودم روراست بشم و از اون مهمتر بفهمم چی می خوام! اصلا تا حالا نچشيده ام که بدونم چه طعمی داره و نخورده ام که ببينم چه دردی رو از ياد می بره يا دوا می کنه! دردی که هميشه منبع ديگری ممکنه نداشته باشه و بعضی وقتا مثل يه جور فقر غذاييه کمبود ويتامين نشاط در زندگی، نشاطی که نمی دونم از کجا به دستش می آرن و حتی بعضی وقتا می گم کوفتشون بشه! راهی که (فکر می کنم) بلدم، راهی نيست که دوستش داشته باشم. راهيه که نتيجه غالبش برخلاف عقايدمه و من حاضر نيستم که ماکياول باشم و پا روی عقيده ام بذارم و از غير راهش وارد بشم. اما راه ديگه چيه؟ صبر کردن تا اتفاق افتادن اون اتفاقی که نمی دونم چيه و از کجا مياد و چی پيش مياره! خوب تا صبر کنم که طلای شانس به نام من بخوره و تاس خدا رو عدد من بيفته (ر.ک : اينشتين موقعی که نتونست مسير برای الکترون پيدا کنه و با قوانين خودش، بهش نشون دادن که مسير نداره، گفت «خدا تاس بازی نمی کنه!») شايد تا اون موقع من مرده باشم و از هيچ هم هيچ تر شده باشم. شايد روزمرگی رو جايگزين درد و تک بودن کرده باشم.
من خدا نيستم چون از تک و تنها بودن خسته می شم.
...چون هميشه رو به يک سمتی حرکت می کنم (چه جلو، چه عقب) و ساکن نيستم.
من خدا نيستم چون نمی خوام خدا باشم و می خوام همون آدميت و انسانيت خودم رو داشته باشم، نه کمتر! نه بيشتر!
يه مطلب کوچولوی ديگه، عشق يه احساس بزرگه که يه دليل کوچيک بيشتر نداره، ولی در هر صورت بزرگه!
پ.ن. باران يه مطلب خوب بهم داده که بعد از اينکه يه بار ديگه خوندمش می ذارمش اينجا.