یکشنبه ۲۸ مهرماه ۱۳۸۱
دوست داشتن را دوست دارم
اولا که من امروز (دوشنبه) برمی گردم تهران و از اين بابت فقط می تونم بگمD:
دوم اينکه من تا الان نفهميده بودم منظورتون چيه از اينکه می گين اينجا تو نظرخواهی هيچی ديده نمی شه و من مدام نمی فهميدم! چون سعی نکرده بودم توش بنويسم. قضيه اين بود که رنگ نوشته و بک گراند رو اشتباها يکی داده بودم که حالا درست شد و می تونين تا دلتون بخواد (شايد بايد بگم باران جان! می توني!!! چون جز باران کسی اينجا نظر نمی ده!) نظر بدين و همچنين هيچ کار ديگه ای هم نکنين!!!
سوم اينکه شايد در نشريه مون رو ببندن و خلاص شيم (وشما از حرفهای نامحدود من در مورد پیک پردیس) راستی يه چيز رو بگم که من الان توی دو نشريه به طور ثابت هستم. يکی پیک پردیس که بيشتر خبرنامه است و توش مقاله های آموزشی می شه نوشت (مثلا به تازگی دو شماره در مورد وبلاگ و وبلاگسازی نوشتم) دومی هم «واحه» هست که نشريه واحد فرهنگيه سازمان دانشجويانه و توش مقالات انديشه ای می نويسم. وبلاگ نويسيم تو دفتر پیک پردیسه و دلم برای واحه و مقاله های انديشه ای می تپه!!! اينجا فقط به خاطر استفاده هاش هستم و لاغير.
اما دو کلام حرف حساب
يه مدته فکر می کنم می بينم که شديدا عاشق اين هستم که کسی يا چيزی رو دوست بدارم. نمی دونم اما يه جورايی سالهاست (يا لااقل دو ساله) هيچ کس يا هيچ چيز خاصی رو دوست ندارم.
برام همه چيز به قول فرنگ زده های غرب زده! «so so» شده و هيچ چيزی نيست که از صميم قلب و از ته دل دوست بدارم. نمی دونم اين دوست داشتن رو برای اين می خوام که فکرم و وقتم پر شه يا واقعا دليل ديگه ای داره!؟ شايد هم يه دروغه که دارم بلند بلند به خودم می گم و منظور اصليم چيز ديگه ايه!!! نمی دونم اصلا کجای اين دنيای کذا و کذا بايد دنبال خودم بگردم يا خودم رو ببينم. ديگه هم طوری نيست که بگم نمی تونم حرفام رو بزنم، ولی از اون روزی که وبلاگ دانيال رو پيدا کردم و نوشته هاش رو خوندم، يه جور غم عجيب و سنگين تر از قبل به دلم نشست. نوشته هايی که پر از نامهاييه که من به تک تکشون عشسق می ورزيدم. تک تک اونها دوستان من بودن و من در يک چشم به هم زدن، دويست و چهل نفر از دوستانم رو يک جا از دست دادم. خوب من اصولا برام پيدا کردن يه دوست و دوست شدن با يه نفر از کندن تونل کندوان! هم سخت تره. حالا نمی گم تمام دويست و چهل نفر دوستای من بودن، اما لااقل با صدتاشون صميمی بودم، اونقدر که الان با بچه های دانشگاه صميمی هستم. ماها با هم زندگی کرده بوديم. خوب شما هم اگه يه روزه تمام دوستاتون رو در يه فاصله 1000 کيلومتری از خودتون ببينين، شايد زارزار گريه کنين. چطور توقع دارين من ساکت و مودب بشينم و لبخند بزنم!؟
يادم می آيد حبيب می گفت (در واقع در بحث به اين نتيجه رسيديم و ايشون به هيچ وجه پير خرابات نيستن که بخوان افاضات بفرماين) که علت اينکه روابط بچه ها، موقعی که از دبيرستان ميان دانشگاه، سرد می شه اينه که اونا واقعا می رن دنبال هويتهای جديد، می خوان از اون هويت و تمام مظاهر بچگيشون فرا کنن، می خوان برن تو اجتماع و به جز جمع کوچکی از دوستای قديمشون، بقيه رو می ذارن کنار و سعی می کنن کاری کنن که نشون بدن بزرگ شدن. شايد به نوعی منم دارم اين کار رو می کنم. چون با وجود اينکه پارسال دوتا و امسال يکی از هم مدرسه ايهام اينجا بودن اما سعی می کردم با ديگران بگردم. اما از اون سمت می بينم که همش دنبال بچه های سازمان (فارغ التحصيلای سمپاد) می گردم و اين نشون می ده از گذشته ام فرار نمی کنم. بلکه شايد به نوعی درصدد تصحيح اون هويت و خالص سازی يا يافتن دقيقترش هستم. نمی دونم در هر صورت احساس تنهايی و غم عجيبی رو دلم سنگينی می کنه. غمی از نداشته ها، نبوده ها، يادهای گذشته، تنهاييهای امروز، وشايد فردا...