یکشنبه ۱۰ آذرماه ۱۳۸۱
تصمیم
۱-آقا من دارم شاخ در می آرم. يعنی کی يا کجا به من لينک داده که يک دفعه آمار وبلاگم N برابر شده؟ کسی اگه چيزی می دونه اون پايين بنويسه.۲-ديشب جای همگی خالی افطاری واحد فرهنگی بود و تقريبا دو سوم آدمايی که اومده بودن وروديهای قبل از هفتادو هفت بودن و اکثرشون هم الانه سر کار هستن. اينقدر خنديديم که حد نداشت. عکساش که آماده بشه به همراه مطالب و توضيحات لازمه می ذارم اينجا
۳-تمام اتفاقات خوبی که افتاده و همچنين خنده هايی که کردم و استادهايی که بعد از دوهفته ديدمشون هيچکدوم دليل اين نمی شه که احساسات عميقم فراموش بشن. جمعه بود داشتم فکر می کردم داشتم با خودم حرف می زدم. هر کار کردم نتونستم با خدا حرف بزنم. يه مدته جوابم رو نمی ده. به من کم محلی می کنه. هر کار می کنم فايده نداره. خودم هم بايد اين مطلب رو بنويسم.
من می خوام بميرم
کسی نمی خواد کمکم کنه!؟
دليلش کاملا معلومه. من از اين زندگی خسته شدم. از اين زندگی که توش هر روزم از ديروزم بدتره خسته شدم. از اين پسرفت، از اين زبونی هر روزه، از نفاق خودم، از لحظاتی که توش فقط بايد بشينم و به حال خودم گريه کنم، از زندگی يی که جز «زنده»گی هيچی ديگه نيست.بخور، بخواب، حرف بيخودی بزن و چرت و پرت بگو و... ديگه هيچي! واقعا هيچي! من يه زمانی کلی دوست داشتم، يه زمانی کسايی پيدا می شدن که من رو دوست داشته باشن. يه زمانی من هم احساس می کردم که آدمم. الان فقط يه «توبه فرمای بی توبه» هستم که همه اش دم از انسانيت می زنه، بدون اينکه خودش ذره ای انسانيت تو وجودش باشه. يه زندگی بی فايده، يه سری کارهای تکراری و لغو و بيهوده، يه آدمی که نوک دماغش طاق آسمون رو نشونه رفته و از اين می ناله که چرا بقيه نمی فهمن و خودش رو از بقيه آدمتر حساب می کنه، يک آدمی که سالهاست تنهاست و نه می تونه و نه خواسته که با بقيه رابطه برقرار کنه. من احساس ندارم. شدم يه ماشين، يه تيکه سنگ، به احساسات و عواطف ملت می خندم و همزمان افسوس می خورم. خدا هم من رو دوست نداره. تا پارسال پيارسال هر وقت دلم می گرفت، می شستيم با هم درددل می کرديم و اون خواب بعضی کارهام رو خيلی زود می داد. الان ديگه شبهای قدر هم هر کار می کنم نمی تونم به اون حس قشنگ بچگيهام برسم. آره من دو سال پيش بچه بودم و پاک. عاری از خيلی از گناهها، پر از خوبی، بدون اين منطق لعنتی که چند وقت ديگه منو به جايی می رسونه که حتی مادر و برادرم هم برام بی اهميت می شن. قلبی تو سينه ام نيست. پس نه اميد دارم، نه انگيزه، نه عشق،
عشق... چه قدر اين کلمه مسخره است. نمی دونم ملت اين چرت و پرتا رو چه شکلی سر هم می کنن! آخه
دل کدومه
مشکل کدومه
پيش من افسانه کم گو
از دل ديوانه کم گو
حتی اون خواننده در پيت هم اين رو فهميده بود. داشتم می گفتم. اندک احساسی که تو وجودم مونده می گه که من ديگه نسبت به قبل هيچی نيستم (حتی قبل هم نيستم. چه برسه به بعد بهتر) من الان انسان نيستم. پس بهتره نباشم. چقدر بايد واسه همه استدلال کنم...
خدايا! خداوندا! خيلی از تو، از خودم، از همه چيز دور افتادم. من رو بميرون. شايد که به تو نزديکتر بشم