چهارشنبه ۹ بهمنماه ۱۳۸۱
دوستمون، اصغر
اين چند روزه که ننوشته بودم دو تا امتحان داشتم و ... از جفتشون هم افتادم :( استاد مبانی برقمون که امتحان المپياد مدار گرفت و خيليا بعد از امتحان ادعا می کردن که می افتن، استاد معادلاتمون هم که ديوونه است، منم که از اين درس مزخرف متنفرم، هر چند که ترم ديگه می خوام رياضی مهندسی بردارم. يکی نيست به من بگه تو معادلات بدون مشتقات جزئی و «سری فربينيوس» رو نميتونی حل کنی، اون وقت مي خوای معادلات با مشتقات جزئی و سری فوريه حل کني!؟ آخه تقصير من که نيست. استاد اين درس، جديداُ استاد تمام (پروفسور) شده و سال ديگه احتمالا مي ره آمريکا، چه بذارن، چه نذارن. اين چند ساله هم منتظر اين مدرک لعنتی بوده...
بذارين از اين استادمون بگم. آقای دکتر «برادران رحيمي» (يا تو گويش بچه های خودمون، اصغر!) يکی از معدود استادهايی که خيلی راحت و بي دغدغه، و در يک کلام ريلکس برخورد مي کنه. کلاس نمي ذاره، تعارف االکی نمي کنه، ادعايی نداره و الی آخر... خيلی وقت ها ديده شده که رفته تريا، يه پفک يا چيپس خريده و همين شکلی تو راهروهای دانشکده بازش کرده و راه افتاده، داره با خيال راحت پفک مي خوره! بي خيال همه اساتيد محترم و باکلاس و دانشجويان هويج!* تمام فصول گرم با يک جليقه قرمز (و تا حدودی جوات) اين ور و اون ور ميره، کيفش هميشه پره از کتاب خودش (همين کتاب رياضی مهندسي) که مؤلفش هم هست و نه مترجمش. تا اون جايی که يادم مياد با کت شلوار ديده نشده! خدای (به معنای واقعی خداااااي) رياضيات مهندسی و مکانيک سيالاته (فکر کنم اون يکی کتابش، سيستمهای پيشرفته انرژي» بود) تا حالا نه رئيس گروه شده و نه کانديدای رياست و از اين جور چيزها! تنها کاری که اين همه سال انجام ميداده اين بوده که بره کلاس و درس بده و بياد بيرون و پروژه برداره و از اين جور کارها
مثل تمام استادها تيکه ها و رفتار خاص خودش (و دست آويز خنده ما «دانش»جويان محترم و درس خوان) رو داره و اين بی خياليش، بعضی وقتها ماهارو در پيدا کردن مورد خنده راحت تر کرده، حتی اگه تا الان باهاش کلاس نداشته باشيم. فقط سه تا تيکه ازش تعريف ميکنم.
1-استاد محترم وارد کلاس مي شوند. استاد: «خب! امروز هوا گرمه! کلاس تعطيل!» (تا حالا يادم نميآد کسی گفته باشه اصغر واسه ما کم گذاشت و فلان چيز رو بهمون ياد نداد)
2-دانشجوی محترم وارد کلاس استاد اصغر! ميشود. تمامی صندليهای کلاس اشغال ميباشند به جز يکی که کنار يکی از دخترهاست. استاد خيلی سريع ميگويد: «ها! همين! خب برو بشين ديگه!» و بعد از چند دقيقه که از نشستن دانشجوی مربوطه می گذرد و بچهها مورد را از خاطر برده اند اضافه مي کند: «دختر مردم رو اذيت نکنی ها!» (ای کاش ميتوانستم طرز صحبت کردنش و کلا تريپش رو اينجا بيارم که به خنده داری اين صحنه کامل پی ببريد. آن هم در شهر مقدس «...» و در گروه مکانيک! مسئله در اينجاست که اين مورد برای اصغری که تمام رفتارش به قول بچه ها آمريکايی است، کاملا طبيعی است)
3-دانشجويی خودکار و کاغذ سر کلاس نياورده است. اصغر وسط های کلاس از او ميپرسد
«شما! شما خودکار و کاغذ نداري!؟»
دانشجوی مربوطه «نه استاد»
اصغر: «پس دسته هم لازم نداري!؟»
[خنده داشجويان]
اصغر: «چيه؟ نکنه شماها هم دسته نمي خواين!؟»
[قهقهه شديد دانشجويان گرامي]
اصغر «اگه باز هم بخندين از هفته ديگه پوليش ميکنم ها!»
اينايی که نقل کردم، از نظر من سوتی نيست، بلکه راحتی و ناسازگار شدن و بی توجهی به جو بديه که بقيه استادها بر ضد دانشجو درست کردن. صد تای اصغر ميارزه به اون استادهايی که به دانشجو اجازه سؤال کردن رو هم نمی دن، چه برسه به انتقاد! همون استادهايی که در ايام جوانی و دانشجويی خودشون (به نقل يکی از خودشون) ترم يک، سر کلاس يه استاد پرسابقه و گردن کلفت که پروفسور هم بوده، به خاطر چسبيدن پوست پسته به زير کفش استاد، به اون با حالت پرخاش و توهين برگشتن گفتن «مرتيکه! اون پوست از کف کفشت بکن که اعصاب ما رو خورد کردي!»
البته ريلکسی و راحت بودن ابعاد ديگهای هم داره که باشه برای بعد...
راستي! به جز يه زندگی راحت و بي دغدغه و يه آينده مطمئن و يه رفاه نسبی، چه دليل ديگه ای برای رفتن امثال «اصغر برادران» «حميد نيازمند» «سعید حديدی مود» «مجتبی آلياسين» «محمد توچائي» و غيره و غيره که شما هم هزاران مثالش رو ميشناسين، به خارج، به اروپا و آمريکا و کانادا وجود داره؟ چرا بعضيها (نه امثال اين مخهايی که اسم بردم، که آدمها و تجار و متخصصين معمولي) رفاه و طبقه نسبی بالاتر در جامعه ايران رو به يه آينده مبهم در اون ور مرزها می بخشن و می رن!؟ کی مقصره؟ چرا امثال من موندن؟ چرا امروز به جايی رسيدم که باور پيدا کردهام که اگه همون تابستون بعد از کنکور بلند مي شدم و می رفتم آمريکا و فيزيک محض (عشق منه فيزيک کوانتومی و ذرات بنيادي) رو با تمام سختيهاش ادامه می دادم، بهتر از الانم بود (موقعيتی که برام فراهم بود) چرا فقط بايد مثل سگ پشيمون باشم و مثل سگ از اين آينده نامعلومی که جلومه (و تاريکترين قسمتش رفتن به سربازيه) بترسم!؟
کی و چی تو اين مملکت می مونه؟
کدوم گروه مرجع و کدوم نخبه ای تو ايران مي مونه که اين جامعه رو مديريت کنه!؟
گناهم چيست!!!؟؟؟