دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۳ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

خداحافظی

اون روزی که شروع کردم به نوشتن، فکر می کردم خيلی حرف دارم. فکر می کردم حالا که خيليا از هيچی می گن و يه «سرم درد می کنه» يا «حالم خوبه» رو با هزار جور شکلک ياهو مسنجری مخلوط می کنن و تحويل ملت می دن و هزار جور هم ابراز نظر می شه براشون. حالا اگه من چهار تا کلمه چيزی رو که بلدم بنويسم، شايد لااقل به يه دردی بخورن. گذشت و گذشت و گذشت و نوشتم و نوشتم و باز هم نوشتم تا جايی که الان هشت ماه گذشته و هنوز اين قدر کسی نمياد بخونه. خب ايراد از بقيه که نيست، ايراد از منه. اينو مطمئنم.
خيليا اومدن شروع کردن به نوشتن، با مردم دوست شدن، با هم کوه می رن، سينما می رن، نمی دونم، هزار و يک جور تفريح دارن. هر کی هم هر جور می نويسه با چهار نفر دوست و رفيق شده، اما برای من دنيای حقيقی و مجازی فرق۴ی نمی کنه. همه جا (به خاطر اشکال هايی که من دارم) کسی رغبت نمی کنه باهام دوست بشه. من آدم مغرور و بی جنبه و خودخواهی بوده و هستم که فکر می کنه از دماغ فيل افتاده و هيچکس رو هم جز خودش قبول نداره؛ با همه سر ناسازگاری داره و ... يه روزی بايد سرم می خورد به سنگ تا به خودم ميومدم. بارها اين اتفاق افتاد و سرم خورد به سنگ و باز هم نفهميدم. بارها و بارها نفهميدم و نخواستم و تنبليم اومد که خودم رو اصلاح کنم و همت رو ياد بگيرم و سعی و رنج اختياری رو برای رسيدن به هدف و آينده بهتر برای خودم بپذيرم. توی دانشگاه دارم با سرعت هر چه تمام تر سقوط می کنم و آدمی که يه روزی (يه روزي) برگزيده بوده و ... برگزيده بوده و چي؟ تا کی می خوام خودم رو با گذشته گول بزنم؟ بايد غم امروز رو بخورم که هيچ چيز به درد بخوری برای آينده در چنته ندارم. هزار جور فکر و دلتنگی و اقتصاد و تفکر اجتماعی و فرهنگی و فلان و بيسار، هيچ فايده ای برای پس فردای اجتماعم نداره. من هم که کسی رو ندارم و هر چه الان ذخيره کنم، و فقط هر کاری که الان ياد بگيرم، می تونه آينده برام يه ثمری داشته باشه.
دلتنگی زياد داشتم، اما حاضر نيستم کسی بياد بخونه و ناراحت بشه، چون زندگی من و شرايط منه و تو به وجود آوردنشون خودم دخيلم، پس خودم بايد حلشون کنم. همدردی ديگران يا تسکين دادنشون فقط می تونه مسکنی باشه که دردی رو از ياد ببرم که نشانه اشکاله. اشکال تو زندگی، اشکال تو ارتباط، از همه مهمتر ايراد در نداشتن همت. نبايد تا آخر عمر که نه، تا همين چند روزه ای که فرصت دارم و پشتيبان دارم، خودم رو آماده کنم. هيچ فکر و ايده و حرف نظری نيست که گفتن يا نگفتنش، بتونه دردی رو از زندگی آدم دوا کنه يا لقمه نونی رو سر سفره اش بگذاره. اين نوشتن ها هم که دردی رو از من دوا نکرد و کسی هم که رغبت دوستی با من رو نکرد. بعيد می دونم که کسی هم چيزی رو از من ياد گرفته باشه. البته من خيلی چيزها رو ياد گرفتم، ولی ارزش اين وقت رو نداشت. وقتی که خودم گذاشتم و به خصوص وقتی که سايرين گذاشتند. از همه تشکر می کنم که با اينجا اومدنشون موجب شدن من چيزهايی رو ياد بگيرم و (شايد که) قلمم هم خوب بشه و توان نوشتن پيدا کنم ولي
ديگه نمی خوام خوشحالی يا ناراحتی يک روزم رو يه کانتر و يه عدد معلوم کنه. هر جور هم نوشتم نتونستم حسم رو بيان کنم.
تشکر می کنم از سينا مطلبی، به خاطر اينکه اولين وبلاگی بود که خوندمش. از حسين درخشان، به خاطر اون راهنماش و از احسان حسين زاده، به خاطر چيزهای زيادی که ازش يا با واسطه اون، از بقيه ياد گرفتم. دوستی هم پيدا نکردم که بخوام ازش خداحافظی کنم.
يه چيز رو هم برای اونايی که نمی دونن بگم. اين امضا يک اسم مستعار (nickname) بود که يه K و يه E ازش برداشتم و به نيکنام (Nicnam) رسيدم. هر چند که نه نامی موند و نه نيکي
حيفم اومد اين عکس رو نگذارم. يادگار دوران خوشيه، خوشي

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک