جمعه ۲۰ تیرماه ۱۳۸۲
خالی، پوچ، پوچتر
خيلی از خيالها و فکرهام در گذشتههای نه چندان نزديک درباره نسبت خونه و دانشگاه، تهران و مشهد، نه تنها چندان درست نبود، که کاملا غلط بود. حدود ده روزه که اومدم تهران، ولی چندان خبر از خوشی نيست. نه تنها خوشی نيست، که ناخوشيه. بيشتر از اينکه ناراحتی واقعی از وضعيت جسمی چشمها و پام باشه، ناراحتی روحی از اين ناراحتی جسميه. اما اينا باز هم چيز چندان مهمی نيست. حدسم درست بود، منم و سه ماه تابستون و هيچ جور کار خاص و برنامه مهمی که ندارم. در واقع تقريبا سه ماه وقت گذرونی کامل. برنامه زياد دارم ها! مسئله اينجاست که کشش هيچ کاری رو ندارم. رخوت و سستی تمام تنم و تمام «زندهگي»م رو پر کرده (زندهگي: يه چيزی تو مايههای مردگی، مردهای که علائم حياتیاش وجود داره، مرگ مغزی، نفس میکشی، سوخت و ساز داری، اما مثل يه باکتري) برای اولين بار سه روزه که دارم سعی میکنم يه مقاله رو که همه چيزش رو میدونم و از حفظم، بنويسم و نمیتونم. حالا اون يکی مقاله که دقيقا سه ساله مونده، هيچي! اصلا دلم به هيچ کاری نمیره. نمونهاش اين تمپليت مسخره و حرفهای مسخرهتر. خيلی از خودم ناراضیام و اين از هر زجری بدتره. هزار جور سرگرمی و مايه دلخوشی هم ظاهرا و قاعدتا بايد داشته باشم و کلی کار نکرده و کلی چيز برای خوندن و ياد گرفتن. اما همه چيز رو فقط به يه دليل میخونم. به اين دليل که بگذره و بره اين وقت لعنتی.
همه چيزم پا در هواست. چند تا عکسی که بايد بگيرم تا يه حلقه فيلمم پر بشه و بدم برای چاپ. بعد کلی عکس که بايد اسکن بشن و يه گزارش تصويری (و البته کاملا غير سياسي) تهيه کنم. همچنين نامهای که بايد برای ارداويراف بنويسم و خواهشم برای اينکه يه تمپليت هم برای من طراحی کنه. (با اين همه ادعای HTMLی که دارم، هر موقع ديگهای بود، چنين کاری رو ناممکن میدونستم.) خودم که بايد هزار جور نرمافزار بريزم رو اين بابا و چندين و چند چيزی که بايد ياد بگيرم و هزار جور کاری که بايد بکنم. اما...
میدونم. کاملا معلومه. من آدم غير احتماعی و تا حدودی گوشهگير هستم. اما امروز، تو اين خونواده سه نفره که شايد هر کدوممون دلش میخواد اون دو نفر ديگه (مزاحمش) نباشن تا به کارش برسه، ما آدمهايی که مثل روانیها با همديگه برخورد میکنيم و از هم میترسيم، هيچ عجيب نيست که بيماری روانی هم بگيريم.
آره من بيمارم، مريضم، روانیام. از يه اجتماع (هر چند غريبه، کوچک و شايد تا حدودی منفور) فرار کردهام و اومدم تو يه جمع کاملا غريبه، خيلی کوچکتر و قبلا محبوب. اما اين نوع دوست داشتنم تو اين روزها اصلا نوع جالبی نيست. چون من الان آدم جالبی که نيستم، هيچ. برای خودم که کاملا غير قابل تحملم. اجتماعی وجود نداره که توش باشم. برای هيچ کارم هم دليلی ندارم. نمیدونم اين زاهدان پارسا و گوشهگير و راهبهها چه جوری میرن يه گوشه و از همه فرار میکنن، اما باز هم زندگی میکنن؟
ديگه حتی چندان علاقهای به زنگ زدن و صحبت کردن با سروش رو هم ندارم. اصلا هيچ کس رو ندارم. چرا هيچ کدومشون ياد من نمیافتن يا اگه يادم میافتن، بر و بچههای سياسیان که «مشهد چه خبر؟» «تهران چه خبر؟» «فلان جا چه خبر؟» «رو سايت رفت؟ خودت خوندي؟» «به فلانی بگو که بهمادن کار رو نکنه که پدرش و پدرمون در مياد»
اصلا به من چه؟ به من چی میرسه؟ من کجای دنيا رو میگيرم؟ يک تابستون فرصت دارم که کاری بکنم که نه ماه بتونم خيلی از کارهايی رو که دوست دارم و کوهی از کارهايی رو که دوست ندارم، با همديگه انجام بدم.
آخرين بار که يه آدم ديگه ديدم کی بود؟ آخرين بار که حرف زدم کی بود؟ آخرين سری که شبيه آدم بودم کی بود؟
تو کز هر حسی خالیای...
نامت چه مینهي
یادداشتهای شما:
سلام... نميدونم چرا دارم نظر ميدم... شايد چون بعد مدتها چيزي نوشتيد كه احساس كردم از ته دله... چيزي كه شايد ميفهممش... در مورد چيزي نوشتيد كه اين روزها حرف دل همه ماست... شايد همه يه جورايي از خودشون ناراضين... آرزوي بهبود... راستي! اون جمله بالاي صفحه شاهكار بود!... حق يارتان!
[ rendeparsa ] | [جمعه، ۲۰ تیرماه ۱۳۸۲، ۱۱:۲۸ بعدازظهر ]سلام احساس خيلي بدي يه اين احساس لعنتي...!!!!!!!!!
[ مامان و بابا و دخترشون ] | [شنبه، ۲۱ تیرماه ۱۳۸۲، ۵:۵۸ صبح ]اي مرد نيك خسته ى بيحال ناراضي!
اين مرد و دوستاش قصد دارن آخر اين هفته برن علم كوه. برنامه ش قرار نيست خيلي سخت باشه. پس اگه ميخواي يه سري آدم ديگه ببيني، يه كم حرف (غير سياسي) بزني، و شايدم احساس آدم بودن كني، بيا كه بزنيم و برويم به سرعت برق و باد!
آخر هفته كه قطعا برنامه هست. ولي مثل اينكه قراره يه برنامه سبكتر هم برگزار بشه. اگه بنا بر دومي باشه كه ديگه حله. ميشه يه جور پيك نيك. منتظر خبر اين مرد باش. نهايتا تا دوشنبه معلوم ميشه.
[ اين مرد ] | [شنبه، ۲۱ تیرماه ۱۳۸۲، ۵:۰۹ بعدازظهر ]سلام...بار اولي كه مي آم اينجا...خلوتگاه زيبايي داريد...مي خواستم براي نوشته بعديتون نظر بدم كه پشيمون شدم....آقا چرا همه ايقدر نا اميد شدين....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
[ دختر اريايي ] | [دوشنبه، ۲۳ تیرماه ۱۳۸۲، ۱۰:۰۲ صبح ]سلام هنور سيستم لينك به وبلاگها خرابه. تمپلتت را چك كن. چرا آپ ديت نمي كني؟
سلام
حتما امروز چك ميل كن!
سلام بهرنگ جان خسته نباشي .
اميدوارم تابستون بهت خوش بگذره.
باي