پنجشنبه ۱۳ شهریورماه ۱۳۸۲
پوسيدن
دارم زير فشار نگاه له میشم و میگه: «خوشت مياد منو اين جوری زچر بدي؟» اين صفحه بلاگر لعنتی پس کی میخواد بالا بياد!؟ همين جوری دارم تو خودم میرم. دارم مچاله میشم. انگار که تيزآب سلطانی تنم رو پر کرده باشه. معدهام داره میسوزه. رسما دارم خودخوری میکنم.
صفحه بالا مياد و پابليش و چشمايی که میخوان کور شن. بالاخره از مهلکه فرار میکنم. انگار که تنم سوراخ سوراخ شده باشه و فواره اسيد از همه جای بدنم بيرون بزنه. به خدا تفريح نمیکنم. من دارم کار میکنم. کی و کی (چه کس و چه وقت) میخوای اينو متوجه شي؟
فرار میکنم. اصلا میخوام فرار کنم. اما جايی، جای رفتن نيست. مردمان مسخ شدهای که ازشون متنفرم. نه، متنفر نيستم. اما الان نمیخوام ببينمشون. اين صحنه برام يه رؤياست. يه کوير بر و برهوت، يه برجک ديدهبانی و منی که از اون بالا، زل زدهام به افق. افقی که به هر سمتش که نگاه میکنی يک منظره رو میبينی. خالی، Blank! از انسانها خوشم نمياد. از حيوانات متنفرم. گياهان هم دست کمی از اون دو تای ديگه ندارن. اينجا سرو و چنار و سيب در نمياد. اينجا اگه گياهی هم دربياد، خاره. نه ترجيح میدم زمين خالی باشه از هر چيزی، حتی خار. چون خار هم عقرب با خودش مياره.
تو خيابون نمیرم. اونجا جای خوبی برای قدم زدن نيست. خيابون پر يه درده و خالی صد تا درد. همه جاش بوی آدمها رو میده و نگاههای خيره يا بیتفاوت. از هر دو تاش متنفرم. نه از خيره شدن خوشم مياد که دادم رو در مياره: «چيه؟ نکنه حق ندارم؟» نه از بیتفاوتها که دلم میخواد سرشون بخوره به لبه جوب و چشماشون رو جريان آب با خودش ببره به ناکجاآباد. هر چند که باز هم چشماشون کاملا سرد و بی حالت میمونه
آی آدمها که بر ساحل نشستهايد...
به اين فکر کنيد که شايد کسی داره غرق میشه. شايد کسی داره پايين میره، بدون اين که چيزی برای فرو رفتن توش، داشته باشه. دارم خيلی چيزها رو میبينم بدون اينکه خودم ديده بشم. ديگه حتی خودم هم خودم رو نمیبينم. ماه رو میبينی. موقع خسوف چي؟ اون همه رو میبينه، ولی هيچکس اون رو نمیبينه. ماه اسيره. بايد تا آخر عمر ببينه و دم نزنه. اما اين انصاف نيست.
ای وای بر اسيری کز ياد رفته باشد
يه روز فرار میکنم از همه اينها. از همه اين زندگی. از همه اين تعلقات. میرم به اون بيابون، بيابونی که حتی خدا هم نداره. نه خالق داره، نه مخلوق. يه جاييه که میشه همه چيز رو خالی کرد و پاک، واقعا پاک شد. يه جايی که عين پنيری که تو آب میاندازن و شوری اضافیاش رو میگيرن، همه بدیها و تلخیها رو میشه پاک کرد. میشينم خودم رو پاک منیکنم و همه چيز رو میگيرم. چه بدیها، چه چيزهايی که اگه بمونن تبديل میشن به بدی. مثل شير پاستوريزه که يخچال هم نمیتونه از ترش شدن نجاتش بده.
رخوت، سستی، خستگی، بیعلاقگی، بیحوصلگی، پرخاشگری، عصبی بودن، بوی موندگی، اينها تمام چيزی نيست که من الان ازش برخوردار! هستم. دارم کارهام رو انجام میدم و فکر میکنم دارم به نحو بسيار خوبی انجامشون میدم. بگذار پس از مدتها، يک بار از خودم با خودم حرف بزنم. از اين بگم که دارم برای خيلیها مینويسم و خودم رو کنار گذاشتهام. اما اين اتاق، اين خونه، اين خيابون، اين شهر، همه بوی غربت میده، بوی مردگی میده. من هم بوی شقاوت میدم. بوی رذالت، بوی دنائت. میتونم تا فردا از اينها رديف کنم و خوشبختانه خودم میفهمم چی دارم میگم. هر چند کس ديگهای نفهمه.
چراغ توی خيابون چقدر قشنگ بود، میشد ساعتها و ساعتها از بالای شونهام بهش زل بزنم و همين جور فکر کنم. فکر که نه، بگذارم اين جريان خالی تو مغزم راهش رو باز کنه. اما منظره چراغهای شهر که از بالای ساختمون روبرويی معلومه و از اون بدتر، پنجرههای روشن که به يادم مياره که باز هم من و اين چراغ نمیتونيم تنها باشيم و به همديگه چشم بدوزيم، بدجوری صحنه رو خراب کردهاند. پنجرههای روشنی که نه به خاطر بيداری آدمهای پشتشون، که برای دزدها روشن موندهاند.
شب سردی است. حتی اگر نيمه تابستان باشد. دلم به هم میپيچد، انگار که سالها لب به غذا نزده باشم، حتی اگر به اندازه دو نفر آدم بزرگسال پرش کرده باشم. به او حق میدهم. من تمام شدهام و ديگر چيزی از من باقی نمانده تا اين اسيد تيز را لحظهای خاموش کند. بگذار بسوزد و بسوزاند.
وای کين شهر چقدر تاريک است
یادداشتهای شما:
بوي پوسيدگي همه جا رو پر كرده. ديگه روزني براي فرار و نوري براي ديدن روشني و روشني براي تابيدن و مهري براي به دل گرفتن نمونده و هرچه هست تنها درده. به هر دلي كه سر ميزني مچاله و نالانه . پس خوشي و شادي كجا پنهان شده؟ چرا بايد در بيست سالگي صد ساله بود يا در كوكي بيست ساله؟ چرا روال زندگي ما اين همه به هم ريخته و درهم شده؟ من دلم شادي و مهر و روشني مي خواد. من دلم گرمي و محبت مي خواد. من به دوست داشتن و دوست داشته شدن نياز دارم. من به آوازهاي شاد كه به رقصم بياره محتاجم. من همه خوشي هاي دنيا رو مي خوام. حق من هستند. از تمام زنجيرها و ديوارها بيزارم. مي خوام براي دل خودم بخونم و برقصم و شادي رو تجربه كنم.
[ mahtab ] | [پنجشنبه، ۱۳ شهریورماه ۱۳۸۲، ۲:۰۸ بعدازظهر ]اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد... عالي بود بهرنگ! عالي تر از هميشه... اي كاش اين نوشته مال من بود... حق يارت!
[ rendeparsa ] | [جمعه، ۱۴ شهریورماه ۱۳۸۲، ۰:۵۳ صبح ]اگر خورشيد براي تو نميدرخشد....تو از نور گريزاني...
[ هلیا ] | [جمعه، ۱۴ شهریورماه ۱۳۸۲، ۴:۴۳ صبح ]يكي پيدا شد حرف دل ما را زد. آي آدمها....
سلام. ممنون از مطالب اين هفته ات . گزارشت خيلي خوب بود. با يك سري تغيرات جزعي فرستادم براي چاپ. راستي چرا گزارش را اينجا نمي گذاري تا بغيه هم بخوانند ؟ راستي اين هفته قرار است يك نقد مشتي و مثبت هم در مورد واحه در افتاب زندگي چاپ كنيم
[ siamak ] | [یکشنبه، ۱۶ شهریورماه ۱۳۸۲، ۱:۳۳ بعدازظهر ]