دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۱۶ دی‌ماه ۱۳۸۲

گلايه‌هايی برای نگفتن

يک بنده خدايی تعريف می‌کرد که در دوران پيش‌دانشگاهی، جوانکی معلم فيزيکشان بوده است. روزی سر کلاس چنين تعريف می‌کند: «ديروز زن همسايه‌مان مريض شده بود و چون کسی را نداشت، خودم به بيمارستان رساندمش. اما در بيمارستان، يک ساعت معطل بوديم و پرستار به جای راه انداختن کار ما، تلفنی با دوست‌پسرش صحبت می‌کرد ... ولی در دانشگاه از اين خبرها نيست‌ها! استاد را اگر وسط خيابان هم ببينی، به سوؤال يا اشکالت پاسخ می‌دهد ...» آن بنده خدا (معلم فيزيک) حداکثر ۱۰ سال قبل از ما دانشگاه می‌رفته و درس می‌خوانده است. حالا وضعيت امروز را ببينيد!

استاد محترم، هر جلسه سر کلاسشان به آن يک استاد اين درس و استاد آن يکی درس، به انحای مختلف تکه می‌اندازند، متلک بار می‌کنند، بدگويی می‌کنند يا که رسما فحش می‌دهند.

اتاق استاد محترم می‌روی تا برای قسمتی از پروژه‌ات که تخصصشان است، راهنمايی يا کمک مختصری بگيری، می‌فرمايند: «برو از همون آقای دکتر بپرس»

به استاد محترم گوشزد می‌کنی که اشتباه کرده‌اند و سر حرفت می‌ايستی، می‌فرمايند: «من که م.پ (معروف به م.ش) نيستم که اشتباه بکنم»

در اتاق استاد محترم هستی که يکی ديگر از هم‌کسوتانشان برای کاری تشريف می‌آورند، استاد در گوشت می‌فرمايند: «تو اينجا بمون، مواظب باش، من به اين اطمينان ندارم»

آقايان محترم اساتيد در اتاق هم جمع شده‌اند و هی همديگر را به توبيخ کتبی تهديد می‌فرمايند. حتی از حضور دانشجو هم خجالت نمی‌کشند.

استاد محترم چنان درس را «مال خود» کرده‌اند که استاد محترم ديگر، نه تنها جرأت نمی‌کنند سراغ آن درس بروند، که می‌فرمايند: «فلانی رو تو توپ بگذاری، مشهد صدا می‌کنه!»

استاد محترم می‌فرمايند: «هر که خوب بود، نموند و رفت. اينايی که مونده‌اند... اصلا ولش کن»

آقا دو روز است با يک مدرک دکترای لکنتی از يک دانشگاه زپرتی، قدم‌رنجه فرموده‌اند؛ صاحب تمام درس‌های يک استاد قديمی شده‌اند و چهار ترم است که به دليل ارائه شدن فلان درس توسط ايشان، آن درس به حد نصاب نمی‌رسد و کلاسش تشکيل نمی‌شود.

استاد محترمی که به بی‌سوادی خود و ساير اساتيد اذعان دارند، سر کلاس رسما «چرت و پرت» می‌فرمايند به جای درس دادن (ای خيليل! بدان که اگر طراحی اجزا، اينی است که تو می‌گويی، من فردا تغيير رشته می‌دهم به ادبيات شبانه! چون لااقل آنجا شعر را به نام شعر به آدم قالب می‌کنند، نه به نام طراحی اجزا)

استاد محترم با دکترای مهندسی مکانيک، هنوز حتی آدرس ايميل ندارند و (با کمال افتخار هم) اعلام می‌کنند که حتی روشن کردن کامپيوتر را هم بلد نيستند.

امروز گروه سه استاد درست و حسابی دارد (اصغر، حميد و سعيد) قول می‌دهم قبل از فارغ‌التحصيلی من، دو تايشان فرار مغزها کرده‌اند. (دو استاد ديگر گروه هم سال‌هاست در فرار مغزها به سر می‌برند)

... حکايت همچنان باقی است

(بحث استادها و گروه و دانشگاه، شايد دستمالی شده‌ترين سوژه برای نوشتن باشد. بقيه‌اش را خودتان می‌دانيد. اما اين يکی‌اش شايد جديدتر باشد)

در تمام کارم اگر از يک چيز بدم بيايد، سانسور و فشارهای احمقانه و محافظه‌کارانه يک عده ساده‌لوح فسيل است. چهار تا از همه جا بی‌خبر حکومتی حکومت‌زده، جمع شده‌اند در لايه‌های مديريتی چيزی به نام جهاد دانشگاهی و تکه‌ای از آن را هم (متأسفانه) داده‌اند دست چهار تا دانشجوی ديوانه و عاقل (اولی منم، دومی بقيه. لطفا احساس «به خود توهين‌شده بيني» بهتان دست ندهد) يک زمانی هم چهار تا آدم حسابی توی بعضی از دفاتر اين مجموعه سازمان دانشجويان جمع شده‌اند و چيزی مثل واحه را راه انداخته‌اند که امروز قرار است من و چهار تا عاقل‌تر از من، ميراث‌دارش باشيم. در کنار اين که کارهای ديگری را هم انجام می‌دهيم.

اول که جماعتی پيدا می‌شوند، پدر خود را در می‌آورند و توی جو احمقانه مشهد، يک همايش زنان راه می‌اندازند (سايت و مجموعه مقالات) بعد به تيريج قبای بسيج دانشگاه برمی‌خورد و ۶ صفحه نامه خطاب به رئيس دانشگاه می‌نويسد که سخنرانانشان سکولارند و اين‌ها نامسلمانند و گوشه يقه فلان آقا باز بوده و فلان چيز بر خلاف نظر آقاست و ما افکار فلان کسک را قبول نداريم و چه و چه. حالا نه تنها اجازه نمی‌دهند که واحه (واحه‌ای که نصف آبرو و اسم جهاد در کل دانشگاه، به خاطر واحه است) بهشان پاسخ بدهد، نه تنها اجازه نمی‌دهند متن نامه را کسی ببيند (به جز آن‌وری‌ها) حتی اجازه نمی‌دهند خبر نامه را کار کنيم. فعلا می‌خواهند بنشينند و نامه بنويسند که من مسلمانم و او مسلمان است و سوءتفاهم شده و ببخشيد و غلط کرديم به خدا که نگفتيم زن‌ها را بايد زنده به گور کرد. از فردا قول می‌دهيم بگوييم. از کمال موضع ذلالت. تازه نامه فقط برای خوانده شدن در جلسه هيأت نظارت دانشگاه نوشته خواهد شد و نويسندگانش هم (چهار تا گاگول!)

به اين‌ها بايد کيهانی پاسخ داد. تو غلط می‌کنی، اگر احساسات، افکار و علائق من را نمی‌پسندي! تو غلط می‌کنی که احساسات مذهبی‌ات جريحه‌دار می‌شود از يک داستان که در آن از زبان زمين به خدا «اظلم‌الظالمين» گفته شده است. اگر حضور من و طريقه زندگی من برای تو ناخوشايند است، برو بمير! آقای باغيرت مذهبي! (رئيس دفتر رئيس دانشگاه، بالای نشريه را پاراف کرده است که بررسی کنيد! احساسات مذهبی آقايان جريحه‌دار شده و جالب اينکه چه زود هم استاد دانشکده الهيات، رأی به تکفير دانشجوی خودش داده است. ارتداد استادان ديگر که بماند)

خيلی طولانی شد. ذرت پرت کردم. خيلی از اين‌ها را نبايد می‌گفتم.

باقی بقايتان

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

بهرنگ جان اين خليل که اجزا درس ميده رو نديدي؟ ... ميگن رفته فرانسه .. يک ميان ترم از ما گرفته ۱۸ نمره ... به شدت دنبالشم!

[ اسكيزوفرني ] | [چهارشنبه، ۱۷ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۲:۴۰ صبح ]


سلام دوست مهربون. چرا نگفته بودي که لينک دادي !؟ الان لينک شما را مي افزايم :)

[ angoori ] | [پنجشنبه، ۱۸ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۴:۴۰ بعدازظهر ]


سلام بهرنگ.
منم مشتبا. دارم ميام. اين شنبه نه شنبه ديگه مشهدم.
مطلب خوبي بود. دوست داشتم از ماجرا دقيقتر بدانم. متاسفانه آنچه نوشته بودي به هيچ وجه مرا در جريان قرار نداد. نمي دانم واحه جديد منتشر شده يا نه. ميلم را هم که جواب ندادي. ممنون مي شم. اطلاعات بيشتري را در وبلاگت بگذاري.در ضمن نحوه نوشتنت بهتر شده.سري هم به وبلاگ من بزن. خوشحال ميشم نظراتت رو بخونم.
مي دانم که مي داني تو و ديگر بچه هاي ديوانه واحد هنوز عزيزترين دوستان من هستيد.
قربانت
مشتبا

[ مشتبا ] | [دوشنبه، ۲۲ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۰:۵۱ بعدازظهر ]


.... بهرنگ عزيز. حرف دلت را هميشه بزن. نگران نباش .حانم. سخن بگو. همانطور که دوست ميداري. ///

[ Aria ] | [دوشنبه، ۲۲ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۶:۱۶ بعدازظهر ]


حالا بقيه اش هيچي!
ولي از اون تيکه خيليلش کيف کردم. کاش براي مويد هم مي‌نوشتي!!!!

[ Ali Shojaee ] | [پنجشنبه، ۲۵ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۸:۵۴ صبح ]


سلام اقاي بهرنگ . خوبي ؟

[ هيچ كس ] | [جمعه، ۲۶ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۶:۲۴ بعدازظهر ]


سلام ... خيلي ناسيوناليستي نوشته بوديد ... واسه ما که با فردوسي مشهد غريبه ايم يه جوري بود ... ولي بعضي از استادنامه ها رو دوس داشتم ... تا بعد ...

[ qazal ] | [شنبه، ۲۷ دی‌ماه ۱۳۸۲، ۴:۱۰ بعدازظهر ]