دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۱۲ شهریور‌ماه ۱۳۸۳

بيگاری، بيکاری، بی‌حالی

۱- يادش به خير!! دو سال گذشت و انگار که نه انگار، نه من به روی خودم آوردم و نه کسی يادش بود. آخه کدوم آدم عاقلی مياد تاريخ تولد وبلاگ منو به خاطر بسپره؟ همون طور که کسی تاريخ تولد خودم رو هم به خاطر نمی‌سپره (البته به جز ايشون) سر جمع اين که خوب يا بد، بهتر يا بدتر، دو سال و دو هفته پيش اين وبلاگ شروع شد و هنوز هم ادامه داره. جز يه قالب توپ، منتظر چيز جديدی نباشين. در و ديوار ذهن من اين قدر خاک گرفته که ديگه جا برای نشستن گرد و غبار هم نيست، چه برسه به ...
بعضی جاه‌طلبی‌ها به يه جايی می‌رسن که ديگه بيشتر از اين وقت گذاشتن و زحمت کشيدن روشون، آدم رو ارضا نمی‌کنه. انگار که کوه رو می‌ری بالا، می‌ری بالا و هی خلوت‌تر می‌شه و آدم‌های کمتری می‌تونن به اون جا برسن. يه جايی می‌رسی که ديگه آدمی نيست که از تو جلوتر باشه و همه ازت عقب‌ترن. خب آزار داری ديگه زور بزنی و ادامه بدي؟ اون هم موقعی که می‌دونی تا بقيه نيان، تهش چيزی نيست؟

۲- نمی‌دونم تکراريه يا بار اوليه که اين رو می‌نويسم. ولی فکر می‌کنم بدترين حالت برای يک نفر موقعيه که نتونه از زندگيش لذت ببره. اگه دقت کنين خيلی از آدم‌ها از رنج و غم هم به عنوان بخشی از زندگی به هر حال لذت می‌برن. اما زندگی نکبت‌بار انگلی ...

۳- دارم مثل سگ زندگی می‌کنم و مثل سگ کار. چرا سگ؟ چون سگ‌ها معمولاً اکثر وقتشون به انتظار کشيدن می‌گذره و من هم بايد منتظر بنشينم تا يه چيزی خراب شه، برم درستش کنم. نه حس درس خوندن هست، نه حس درس دادن. استاد کلاس زبانم با شنيدن وضعيت کار من (که خيلی وقت‌ها تا ساعت ۱۲ شب طول می‌کشه) و شندرغاز حقوقم (ماهی ۴۰ تومن) برگشت پرسيد: «Are you working for peanuts?»
نه، تمام اين زور زدن‌ها فقط برای يک چيزه: گواهي! گواهی اين که من فلان و بهمان رو بلدم و تو يه مؤسسه معتبر درسشون هم داده‌ام. نمی‌دونم واقعاً ارزشش رو داره يا نه

۴- تشنه‌ام. تشنه خوندن، اما روزنامه، مجله و حتی کتاب هم راضی‌ام نمی‌کنه. تشنه ياد گرفتن و ياد دادن، امّا کلاس‌هام هم نمی‌تونن اين نيازم رو برطرف کنن. بيشتر از اين‌ها تشنه روحی‌ام. تشنه معنويت، تشنه انسانيت و محبت (تو رو خدا برداشت بد نکنيد)
اون روزهايی که مامانم می‌گفت «من به سن تو بودم، به پوچی رسيدم» من بهش می‌خنديدم و با خودم می‌گفتم خدا هست. اين دليل آفرينشه و اين دليل زندگی. اما اين روزها يک جورهايی دارم حس می‌کنم که چی می‌گفت
اون روزهايی که استاد تاريخ اسلام بهم گفت: «با تيشه عقل و عقل‌مداری به ريشه اعتقاداتت نزن که ضرر می‌کني» نفهميدم داره از چی می‌گه
اين روزها، روزهای بديه. نمی‌دونم «عينک دودي» رو ديده‌ايد يا نه. من که جز اون بار اولی که تو سينما ديدمش، مجبور شده‌ام ۴-۳ بار ديگه هم تو اتوبوس و قطار ببينمش. يه نکته فيلم خيلی شبيه به حکايت امروز منه. اون جايی که ايرج طهماسب به زنش می‌گه «... من مجبور بودم با مستخدم شرکت درد دل کنم» درست مثل حکايت من که تنها صحبت‌های غير کاری‌ام چند دقيقه صحبت آخر شب با نگهبان کالجه که اون هم ... آخه انتظار دارين جز ترافيک و تاکسی و کی خوابگاه می‌دن، کی می‌گيرن، چه صحبتی من با يه نگهبان داشته باشم؟ قضيه مسخره‌تر از اونيه که بشه فکرش رو کرد...

5- I have not any passions now. journalism, politics, working... reading, writing, listening, speaking, silence and ... became the same as each other for me now. I start learning PHP and after only a few days, studies stopped and I couldn't start it anyway. I should learn JavaScript and I haven't even start it. (baz 100 rahmat be PHP!!!) "fer2c.com" and "hostchi.com" domains registered 8 months ago and since now, they have not even a single HomePage. so this summer could be my best summer in these years with learning 2 programming languages, starting the learning of english (my wish and will for more than 4 years) getting driving license (my program from two years ago!) and doing some WebDesigning project. but only I did the second one and for the projects I should say that it finished, but they didn't get it and off course, didn't pay us too! spending one summer whithout family, TV, own city, old friends and ... and catching nothing at all. it's really a teriffic!
I really need one interest, one joy, one new thing. it's very simple, beautiful and perfect name: "Life or something like it" not only for a movie, but for a dream too. I didn't see that movie, but I really need such thing.
I know that my English is not as good as my Farsi and my writing in english is terrible. but you should know 2 things. first of all, this my own weblog on my own website and my mind's trash. I'll write what I like to and nobody can force me write this or that. second matter is the experience. really it is a new experience and please undrestand that I need it.
Totally, I think it wasn't as hard as I've thought and maybe I would write in this way more than only one time

۶- شايد بهتر باشه چند خط سکوت کنم، حداقل به خاطر زندگي! و شايد تو اين چند خط بشه تمام نانوشته‌ها، ناگفته‌ها و ناخوانده‌ها رو نوشت، گفت و خوند...














۷- پيدا شو که می‌ترسم، از بستر بی‌قصّه
پيدا شو نفس بُرده، می‌ترسه ازت غصّه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک