دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۲۷ آبان‌ماه ۱۳۸۳

شرم

۱- «در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نيست»
امروز کتابی خوندم به اسم «روی ماه خداوند را ببوس» که اسم نويسنده‌اش مصطفی مستور بود. اين يک جمله رو حفظ کردم (جهت نقل قول) ولی به شدت خوندنش رو پيشنهاد می‌کنم. فعلاً که خودم در وضعيت هنگ و Not Responding به سر می‌برم. لطفاً شماره‌گيری مجدد نفرماييد!

۲- چرا می‌خندي؟ چرا هيچی‌ات نيست؟ چرا داد و فرياد نمی‌کني؟ مگر نمی‌فهمی چه گفته؟ مگر آدم نيستي؟ مگر ... !؟
خرد شدم. جای هيچ کدامتان نبودم، اما شنيدنش مرا به جای هر دويتان خرد کرد. شکر کردم که آن جا و جای شما نبودم و آرزو کردم که ای کاش ... نه، آن مرد نمی‌فهميد، نمی‌فهمد و نخواهد فهميد که چه گفته و هرگز نيز اصلاح نخواهد شد، اما اين چه تقديری است که شما ... شمايی که شايد نتوانم جز «انسان» وصفی برايتان بيابم، چرا شما بايد آن جا باشيد و او به سراغتان بيايد. باور کنيد من به جايتان و بيش از شما خرد شدم. فقط بابت اين که او هم انسان بود و اين چنين می‌انديشيد. فقط خواهش می‌کنم نگوييد که هر کس بپرسد از سيب، از عشق پرسيده است. زيرا تمام مشکل از اين برداشت آغاز می‌شود
توضيح: نزديک ظهر، دو نفر از دوستان من برای صحبت جای ساکتی در دانشکده پيدا نمی‌کنند. ناچار روی يکی از نيمکت‌های بيرون دانشکده می‌نشينند. انتظاماتی سوار بر موتور از راه می‌رسد و بی سؤال يا مقدمه‌ای می‌گويد: «اگر ازدواج هم می‌خواين بکنين، اينجا نشينين. برين تو مرکز مشاوره دانشگاه بشينين»

۳- خسته‌ام. به شدت خسته‌ام. شايد بيش از تو ... اما چه سود از «خسته نباشيد»؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: