دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۹ تیر‌ماه ۱۳۸۴

نطلبيده

۱- از قديم و نديم گفتن: «آب نطلبيده، روشنيه» نمی‌دونم شايد هم گفتن شگون داره. به هر حال خيلی مطمئن نيستم. ولی سر جمع اين که خوب چيزيه!

۲- يه چند وقت که چه عرض کنم، دو سه ماهی می‌شه که نوشتنم کلاً خيلی کم شده. نه فقط تو وبلاگ، که همه جا. با وجود اين که خوندنم نه تنها کم نشده، که شايد بيشتر هم شده

۳- از يکشنبه هفته پيش که رسيدم تهران، تا جمعه، فقط دو بار از خونه بيرون اومدم. يک بار به اجبار کارآموزی، صبح رفتم و شب برگشتم و يک بار هم به مدت سه دقيقه برای خريدن روزنامه خونه رو تنها گذاشتم! بقيه مدت تو خونه، پای کامپيوتر يا تلويزيون، به بطالت! حکايت اون بنده خدايی که داشت ساعتش رو به سپر يه ماشين می‌ماليد. ازش پرسيدن داری چی کار می‌کنی؟ گفت دارم اوقاتم رو سپری می‌کنم

۴- جالبش اينه که تو اين مدت پنج روز، در راه خدا يک کلمه به ذهنم نرسيده بود که بنويسم. خسته، بی‌حال، علاف و سر جمع درب و داغون. شديداً نياز به استراحت داشتم و اين وسط، بايد يه هفت هشت ده روزی هم با داداشم تنها می‌موندم و اين يعنی هر گونه اميد، تعطيل!

۵- پنجشنبه شب، ساعت ۱۱ شب آرمان زنگ زد که با بر و بچ، می‌خوايم دو روزی بريم مسافرت. ميای يا نه؟ آي حرصم گرفت که آخه اين چه وقتشه که من نمی‌تونم بيام و گفتم ٪۹۹.۹ نه، نمی‌تونم بيام. اما همه چيز دست به دست هم داد که ساعت دو بعد از نصفه شب، همه چيز جور بشه و ...

۶- من، آرمان، سعيد، مهدی فيضی، سيامک و سه نفر از دوست‌های سيامک، هشت نفری، هشت صبح جمعه راه افتاديم و شش بعدازظهر يکشنبه، من خونه بودم. «تهران، رودبار، رشت، آستارا، اردبيل، سرعين، بستان‌آباد، زنجان، تهران» يعنی يک خروار خاطره: از دوربين‌های آرمان گرفته تا رانندگی محشر سعيد تا دفن شدن سيامک تو ساحل و لُنگی که دور سر مهدی بسته شد. از خوابيدن سيامک تو عسل‌فروشی و خنديدن شاگرد عسل‌فروش بهش گرفته تا کوئينچ شدن پای آرمان و چهار کلاهی که بر سر چهار تفنگدار (من، آرمان، سعيد و مهدی) خودنمايی می‌کرد. از دوست سوپرپاستوريزه سيامک گرفته تا دريای تميز آستارا و آب‌گرم قهوه‌ای سرعين. از Tablet PC سعيد تا DJ Arman و DJ Beta. از «تعاونی مينی بوسداران! شبستر» گرفته تا عکس «هشت مرد، هشت موبايل، هشت دوربين» که هيچ وقت گرفته نشد. از اون بحث‌های آنتروپی و متريال و Bio Compatiblity تا سوتی‌های عجيب غريب بعضيا که می‌ديدن تابلو زده مستقيم، می‌پيچيدن چپ ... همه اين‌ها و خيلی چيزهای ديگه باعث شد که سه روز فوق‌العاده به ياد موندنی رو تجربه کنم. جای همگی خالی

۷- نمی‌دونم بهش بگم جادوی سرنوشت يا دست تقدير يا اين که همون مهربونی خدايی که هنوز طردم نکرده، باعت شد که حالم برگرده سر جاش
نمی‌دونم گفتن اين که «آدم‌ها رو در سفر بايد شناخت» و من تو اين سفر چند تا از دوست‌های خوبم رو خيلی خوب‌تر شناختم و بهتر از اونی بودن که فکرش رو بکنم، بسه برای اين که به داشتن چنين دوستانی افتخار بکنم و از همه‌شون تشکر کنم يا نه
هر چند که دلايل زيادی برای نگرانی و ناراحتی دارم، ولی اين رو می‌دونم که زياد تشکر بدهکارم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک