دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۲۶ مهر‌ماه ۱۳۸۴

ميان دو پله

گم شده‌ام. بهتر بگويم. خودم را گم كرده‌ام. هر چه مي‌گردم، نمي‌يابم. دچار حيرت و سرگرداني شده‌ام. نمي‌دانم «از كجا آمده‌ام؟ آمدنم بَهر ِ چه بود؟ به كجا مي‌روم؟ از بهر چيست رفتنم؟»

بيشتر از يك ماه است كه با خودم درگيرم.همين طور، هاج و واج، مي‌روم و مي‌آيم؛ مي‌خورم و مي‌آشامم؛ مي‌خوابم و برمي‌خيزيم؛ و مي‌خوانم و (گه‌گاه) مي‌نويسم؛ اما هر چه مي‌جويم، نمي‌يابم. احساس غربت مي‌كنم.

همه چيز همان گونه است كه بود. آدم‌ها همان‌هايي هستند كه بودند. همان مي‌كنند كه پيش از اين انجام مي‌دادند. اما انگاري كه من در اين جورچين، ناجورم. انگار كه مي‌خواهم خودم را به زور به همه اين آدم‌ها و محيط تحميل كنم. اما انگار كه من از آنِ اين‌ها نيستم. مانده‌ام در ميان ماندن و رفتن...

خسته‌ام. خسته‌تر از آن كه بتوانم براي ماندن بجنگم. اما جايي ندارم كه بروم. چاره‌اي ندارم جز ماندن. رفتن پاك كردن صورت مسأله‌اي است كه هر چه بغرنج، پيچيده و غير قابل حل به نظر برسد، باز هم گزينه‌اي جز حل نمي‌توان برايش متصور بود.

مي‌داني؟ بايد تا حالا تمام مي‌شد. بايد كه رفته بودم. چنان كه همه رفته‌اند يا كه به زودي مي‌روند. آن‌ها هم كه هنوز اينجا هستند، يا بدان بازگشته‌اند يا كه براي نرفتن دليل و بهانه‌اي فراهم كرده‌اند. اما من چه؟ براي رفتن دست و پا مي‌زنم. اما انگار كه نتيجه‌اي ندارد. مردابي است كه هر لحظه عميق‌تر مرا به درون خويش مي‌بلعد و من هم به پايين مي‌روم و نمي‌دانم چرا، اما از دور چنين به نظر مي‌رسد كه لبخند رضايتي نيز بر لبانم نقش بسته است.

مي‌داني؟ مدت‌ها بود كه اين چنين بر سر دوراهي نايستاده بودم. نمي‌گويم سخت‌ترين دوراهي زندگي‌ام است. نه، اصلاً اين گونه نيست. اما عادت نداشته‌ام كه اين همه زمان را بر سر يك انتخاب تلف كنم. هميشه، در مسائلي خيلي مهم‌تر و مخاطره‌آميزتر، بسيار سريع راهي را برمي‌گزيدم و درنگ را براي تأمل چندباره جايز نمي‌دانستم. چرا كه به آن حد از خودشناسي رسيده‌ام كه مي‌دانم بسيار شكاك و وسواسي هستم و اگر بخواهم براي انتخاب صبر پيشه كنم، به هيچ كجا نخواهم رفت. اما اين بار، همين طور، بهت‌زده و حيران، ايستاده‌ام و همين يك جا ماندن، قوايم را تحليل برده و خسته‌ام كرده است. خودم هم از چنين نمايش ضعيفي در شگفتم.

بالا يا پايين؟ حرف اين نيست، درد اين است. نمي‌دانم در چه جايگاهي بايد بايستم. نمي‌دانم كه بايد به پله پاييني بازگردم يا كه بالا بروم و پايين را كنار بگذارم.
مي‌داني؟ پاييني‌ها مرا نمي‌پذيرند. مي‌گويند كه سعي نكن اداي تعلق به اين پايين را در آوري. تو ديگر به اينجا تعلق نداري. اما نه خودم، نه ديگران، بالاتر ايستادنم را نيز باور ندارند. نه توان رفتن به بالا و گذشتن از پايين را دارم و نه باور تعلق به پايين و گذشتن از بالا

مي‌دانم. مي‌دانم كه سخت است درك آن چه مي‌گويم. مگر آن كه به ساده‌ترين و احمقانه‌ترين روش در صدد تأويل واگفته‌هايم بر آيي كه در آن صورت بايد نااميدت كنم كه راه را اشتباه رفته‌اي. اين‌ها متأسفانه صورت پيچيده يك مسأله ساده نيستند؛ كه ساده‌ترين صورت يك مسأله پيچيده‌اند كه حلّش براي خودم هم تقريباً ناممكن به نظر مي‌رسد و تلاش‌هايم، چنين رنجور و بيمارم كرده كه هر چه مي‌كنم از ركود رهايي نمي‌يابم. توقع ندارم كه دركم كني يا به كمكم بشتابي. تنها دارم خودم را تخليه مي‌كنم. همين و بس

پي‌نوشت اول: آهنگ رو عوض كردم. «Somewhere I Belong» باز هم از گروه محبوبم: «لينكين پارك» پيشنهاد مي‌كنم حتماً متن ترانه رو هم بخونيد. من كه شديداً باهاش هم‌ذات‌پنداري مي‌كنم

پي‌نوشت دوم: بي‌اينترنتي بد دَرديه آقا، بد دَرديه. هفته‌اي يك ساعت اينترنت، من يكي رو كه سير! نمي‌كنه.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک