دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۹ اسفند‌ماه ۱۳۸۴

در جستجوي امنيت از دست رفته

۱- سعي مي‌كنم چشمم به آينه نيفتد. چرا كه از ديدن قيافه‌ام دچار حالت تهوع مي‌شوم. نه، پيش‌تر هم نه نرگس بودم و نه عاشق چشم و ابروي خويشتن. حتي رابطه‌ام با آينه بسيار بد بود و مگر از سر اجبار (اجتماعي) كه تن به خودبيني! دهم و شانه‌اي به مو بكِشم. راستش را بخواهي، اصلاً وقتي موهاي به هم ريخته و شكسته‌ام را مي‌ديدم، غرق در لذت مي‌شدم.

۲- ريش گذاشته‌ام. نه منظم و مرتب، نه كوتاه و روي خط، كه بلند و ژوليده و زشت. دقت كرده‌ام كه به گونه‌اي باشد كه اندك نشاني از زيبايي در آن نتوان پيدا كرد. شده‌ام احمدي‌نژاد. البته سعي نمي‌كنم مثل او لبخند بزنم. ولي فرقم با برادران بسيجي در ظاهر هيچ است. البته آن هم از بدترين و شلخته‌ترين نوعشان

۳- مي‌گويند كه انسان (به ويژه اگر جوان باشد) زيبايي را دوست دارد و به دنبال اين است كه زيبا باشد. اما حداقل در اين چند سال تز متفاوتي داشتم. مي‌گفتم كه اصلاً دوست ندارم كه كسي به خاطر ظاهر من، سراغم بيايد و دوستي‌اي كه بخواهد به سبب ظاهر شكل بگيرد، همان بهتر كه هيچ وقت شكل نگيرد. به همين خاطر سعي مي‌كردم كه اكثر اوقات اندكي نامرتب باشم و سال به سال لباس‌هايم را عوض نكنم.

۴- چرا ريش گذاشته‌ام؟
تا حالا نقش بال پروانه‌ها را ديده‌اي؟ طرح بال بسياري از پروانه‌ها به گونه‌اي است كه شبيه به چشم‌هايي بزرگ به نظر مي‌آيند و اين از آن روست كه شكارچي فكر كند كه اين حيواني است بزرگ و قوي و از شكارش منصرف شود. گاهي فكر مي‌كنم كه اگر ظاهرت مثل سگ باشد و روي پيشاني‌ات نوشته باشد: «من گاز مي‌گيرم» بهتر است. چرا كه برايت امنيت فكري به ارمغان مي‌آورد. همگان فكر مي‌كنند كه پاچه مي‌گيري و فاصله مطمئنه را رعايت مي‌كنند. ديگر كسي مزاحم حريم فكري و شخصي‌ات نمي‌شود و مي‌تواني نفسي تازه كني.

۵- جلسه سوم يا چهارم كلاسم بود. يك بنده خدايي مطلب را متوجه نشده بود. پاي كامپيوترش رفتم و به او پيشنهاد كردم كه كُد مربوطه را برايش بنويسم تا موضوع را كاملاً بفهمد. اما دادن اين پيشنهاد همان و جمع شدن و فاصله گرفتن او هم همان. آدم بي‌تجربه‌اي نبودم و به هر حال نزديك به ۱۰ سري شاگرد درس داده بودم و در يك كلاس عملي، اين كاملاً طبيعي و عادي بود. اما با برخوردي كه با من كرد، يك لحظه با خودم فكر كردم نكند پيشنهاد بي‌شرمانه‌اي به او داده‌ام كه اين برخورد را موجب شده است. نه، همه چيز سر جاي خودش بود. من معلم بودم، او شاگرد و آن محيط، كلاس. امّا ... شايد اين زشت‌ترين و تحقيرآميزترين برخوردي بود كه با من در تمام دوران تدريسم شده بود. حتي بي‌ادبانه‌تر از آن كسي كه چنان به من دستور داد كه «فلان روز امتحان نمي‌گيري و بهمان روز كلاس تشكيل نمي‌دهي»‌ كه يك لحظه فكر كردم من مرئوسم و او رئيس

۶- چند ماهي مي‌شود كه همديگر را نديده‌ام. جلوي در دانشگاه ايستاده‌ايم و صحبت مي‌كنيم. مي‌پرسد «جريان ريش‌ها چيست؟ احمدي‌نژاد آمده، رنگ عوض كرده‌اي؟» داستان سگ و گاز گرفتن و رعايت فاصله مطمئنه را تعريف مي‌كنم. رهگذري مي‌شنود، رو بر مي‌گرداند و نگاهي پرمعنا به من مي‌اندازد. حالم از همه چيز اين زندگي به هم مي‌خورد. از اين دنيا، عرفش، آدم‌هايش و بيشتر از همه از خودم

۷- عمو شكارچي مي‌گويد: «مطمئن باش يك روزي مي‌رسد كه تمام دار و ندارم را مي‌فروشم؛ يك تفنگ و يك جيپ بر مي‌دارم و به خانه‌اي در وسط بيابان مي‌روم و خودم را از شر اين دنياي كثيف رها مي‌كنم» فقط حسرت مي‌خورم. فقط حسرت ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

باز که تراوش کرده بيرون،هزار بار گفتم محکم لاستيکيش کن پس نزنه.يه ميل به من بزن تا يادت بدم چه جوري!
امضا:يه عمو

[ coyote ] | [شنبه، ۱۳ اسفند‌ماه ۱۳۸۴، ۱:۵۱ صبح ]