پنجشنبه ۲ فروردینماه ۱۳۸۶
آرزوهای بزرگ
۱- بزرگترين آرزويم اين است كه در روزهای پايانی سال ۸۶، دستم توی جيب خودم باشد و شاغل باشم.
البته منظورم کار دارای حقوق ثابت است و نه پروژه گرفتن، حقوق ساعتی، حقالتدريس يا حقالتحرير؛ فقط کار ثابت!
البته اين، يک پيشنياز عمده دارد و آن، اين که يک نفر از مسئولان مربوطه به اين نتيجه برسد که اين موجود حقير ضعيف ترسو به درد اسلحه به دست گرفتن نمیخورد و از خير اعزام من به خدمت «مقدس» بگذرند. وگرنه که «سال دگر، کله کچل، پيش افسر»
اما افسوس که حتی اگر دومی هم اتفاق بيفتد (که نمیافتد) رخ دادن اولی از محالات است.
۲- دومين آرزويم کاملاً واضح است: «نه جنگ، نه تحريم»
جنگ کشتار، عقب افتادن و استثمار میآورد و تحريم، نابودی صنعت و استحمار. باور دارم که هر جايگزين (آلترناتيوی) بهتر از جمهوری اسلامی نيست و بيشتر از آن، عقيده دارم «مرگ يک انسان، يک فاجعه است»
۳- سال سوم دبيرستان، نجفی نامی که مشاور مدرسه بود، گفت که «يک عمره دارين نون استعدادتون رو میخورين. بسه ديگه. از اين به بعد بايد تلاش کنين»
لعنت بر اين حرف که از بيخ راست است. واقعاً هر چه در تمام اين سالها به دست آوردهام، نتيجه استعدادم بوده است. اما تمام چيزهای بزرگتری که از دست دادهام، دليلی جز نداشتن اراده و پشتکار، و فراوانی تنبلی نبوده است.
نه، ديگر نمیشود به استعداد تکيه کرد. آرزويم اين است که به جای هر گونه قابليت يا استعدادی، پشتکار و اراده داشته باشم. چرا که به شدت به آن نيازمندم.
۴- اميدوارم (يا بهتر است بگويم آرزو دارم) که امسال، هر کاری را قبل از رسيدن موعدش انجام دهم. از همه مهمتر، فارغالتحصيلی از دانشگاه و بعد از آن، تمام کردن دوره iLearn
۵- چند هفته قبل، سر کلاس زبان، بحث چاقی و لاغری شد. نظر من را که پرسيدند، گفتم «به نظر من، خوردن تنها برای سير شدن نيست؛ بلکه خوردن برای لذت بردن هم هست»
جدای از آن، در فيلم ديدنی، اعجابانگيز و فوقالعاده «سالاد فصل» محمدرضا شريفینيا میفرمايد: «تمام مردان جذاب دنيا، چاق هستند» (مکان نمايش: اتوبوسهای خط تهران-مشهد)
با وجود همه اينها، مرضی سراغ داريد که با ابتلا به آن، هر چه بيشتر بخوريد، لاغرتر بشويد!؟
من آرزو میکنم که به اين بيماری مبتلا شوم. چون هر چه فکر میکنم، میبينم که تنها راه لاغر شدن من پرخور، همين يکی است.
از شوخی گذشته، وزنم از ۹۰ کيلو هم بيشتر شده. البته مسأله وزن نيست؛ چاقی و انحناهای زياد، مسأله اين است.
۶- اين پنج آرزو را به دعوت آرشخان کمانگير نوشتم. حالا هم برای وفاداری به قاعده بازی، لازم است که از پنج نفر دعوت به همراهی کنم: مهدی خان جامی، مهندس نيما اکبرپور، دکتر ميثم جوادی، مهندس محمد عابدزاده و علی آقای پيرحسينلو
۷- میخواستم از سالی بنويسم که بر من گذشت و سال ديگری که در پيش رو است. اما «شايد وقتی ديگر»
یادداشتهای شما:
من که کسی به نام مهندس عابدزاده نمی شناسم!
[ رود راوی ] | [پنجشنبه، ۲ فروردینماه ۱۳۸۶، ۷:۱۴ بعدازظهر ]امیدوارم به آرزوهایتان برسید
[ ميثم يوسفي ] | [یکشنبه، ۵ فروردینماه ۱۳۸۶، ۳:۲۱ صبح ]متاسفانه من هم همین نظر را نسبت به حرف آقای نجفی دارم و باز هم متاسفانه تر اینکه من بر خلاف بسیاری از شما دوستان هم کلاسی عزیز همان موقع هم حرفش را قبول داشتم و هنوز فرجی حاصل نشده است. به امید آن روز که تنگ شویم.