دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۱۱ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

ذاتی یا اکتسابی، همه دردناک

همه‌اش تناقض است. کشمکش میل به دانستن و رنج ناشی از آن که آسودگی بی‌خبری را می‌زداید. تناقض علاقه به در گوشه‌ای آسودن و عذاب وجدانی که رهایت نمی‌کند. گفتم که؛ همه‌اش تناقض است.

بگذار رک و پوست‌کنده بگویم. وقتی علاقه و تفریحت به شغلت تبدیل می‌شود، آن وقت است که دیگر به بن‌بست رسیده‌ای. از یک سو خوشحالی از این‌که به آن‌چه می‌خواسته‌ای، رسیده‌ای. از سوی دیگر، راهی برای برون‌رفت بدون افسوس نداری. دیگر نمی‌دانی چه می‌شود کرد. به نوعی همه زندگی‌ات را به کار گذرانده‌ای تا به این‌جا برسی. وقتی می‌رسی، می‌بینی که نمی‌دانی «زندگی» چیست و چگونه باید بازی‌اش کرد. هر آینه که جز کار، هیچ نیاموخته‌ای.

مدت‌هاست در فرارم. می‌روم یک گوشه در تنهایی خودم را از چشم دیگران پنهان می‌کنم. بازی مرغ و تخم مرغی راه انداخته‌ام که خودم بهتر از هر کسی می‌دانم تنها بهانه‌‌ای است برای تن ندادن به قواعد و نپذیرفتن.

خنده‌دار نیست؟ بزرگ‌ترین مشکلم این است که نتوانم مرخصی بگیرم. چون نگرانم که با تعطیلی و وقت آزاد چه کنم؟ الان می‌توانم به بهانه کار و خستگی در این گوشه خودم را حبس کنم. اگر کاری نباشد، بهانه‌ای هم نیست. همه انتظار دارند که پا را از محدوده آشنایت بیرون بگذاری؛ و چه‌قدر اعتراف سخت است که تو مثل جن‌زده‌ها، می‌ترسی از هر آن‌چه ندیده‌ای و نمی‌شناسی؛ که تو حتی می‌ترسی از این‌که اتفاق مهمی بیفتد و تو دور باشی.

می‌دانی؟ من می‌گویم متنفرم و تو باورت نمی‌شود. می‌گویم که «به دست نیاوردن» آن قدر برایم ترسناک نیست که «به دست آوردن» و بعد از سر ناچیزی و نادانی و ناتوانی، از دست دادن. همان اتفاق که بار قبل افتاد. همان که یک‌دفعه بدون حرف، بدون خداحافظی، بدون دلیل و توضیح، بدون هیچ چیز، یک‌باره به پایان رسید و غیب شد. کأن لم یکن شیئاً مذکورا

و مارگزیده از تصور ریسمان سیاه و سفید هم می‌ترسد. و من خود را ملامت می‌کنم و ملامت می‌کنم و ملامت می‌کنم و تو هم می‌دانی که هیچ میانبری وجود ندارد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: