جمعه ۶ اسفندماه ۱۳۸۹
۳۰ ثانیه!
قشنگ میشمرد. یک، دو، سه ... تا ۳۰. بعد ازم میگرفت و دوباره میگذاشت تو جعبهاش و میبردش. داغ یک دل سیر بازی کردن رو دلم موند ...
لبخند تلخی میزند و به تابلوی روی دیوار خیره میشود. میگوید:
خیلی هم مهم نیست. دوران جنگ بود دیگه. باید خیلی هم خوشحال باشم که سقفی بالای سرمون بود و نون تو سفرهمون. دستمون جلوی کسی دراز نبود و چشممون هم به در نبود که نکنه خبر عزیزمون رو بیارن
نگاهش دوباره به سمت تابلو برمیگردد.
از دوستای بابام بود. عمو جمشید صداش میکردم. از وقتی بچه بودم، برام اسباببازی و لباس و از این جور چیزها کادو میآورد. درست یادم نیست. فکر کنم میرفت خارج، مأموریت. بعد هر سری یک چیزی هم برای من میخرید. ماشین آتشنشانی، تانک، ماشین پلیس، هواپیما، مسلسل. از اینایی که باتری میخورد و راه میرفت و صدا درمیآورد.
سرسری از جزئیات میگذرد. اما مطمئنم که تکتکشان را به دقت به یاد میآورد.
هنوز مدرسه نرفته بودم. ولی صبح به صبح بیدار میشدم و میرفتم مهدکودک تا شب که برگردیم. شش روز هفته. اون موقعها فقط بچهپولدارها از این اسباببازیها داشتن. برای بقیه که تعریف میکردم، با دهن باز نگاهم میکردن. تو مهدکودک جلوی بقیه پز میدادم. ولی مامانم که هیچ وقت نمیذاشت ببرمشون مهد. بقیه خرابشون میکردن. تازه خود مهد هم اجازه نمیداد. سالهای اول جنگ بود.
چند دقیقهای هست که استکان چای را در دست گرفته و میچرخاند. خیلی خوب میدانم از چه حرف میزند. یادم هست که نمیگذاشتند هیچ چیز گرانقیمت یا شیکی به مهدکودک بیاورد. به استکان چای اشاره میکنم و میگویم: «این سرد شد؟ بده برم عوضش کنم.» دستی تکان میدهد و زیر لب میگوید: «نه، لازم نیست.» یک قلپ میخورد. چهرهاش از چای سرد در هم میرود و استکان را روی میز میگذارد.
این فامیلامون، پسردایی و دخترعمو و پسرعمه و اینا که میاومدن خونهمون، میبردم اسباببازیها رو با ذوق و شوق نشونشون میدادم. مامانم چشمغره میرفت و بعداً دعوا راه میانداخت. بعد اینکه پسرعمهام حامد زد اون تانکه رو شکست، برد بقیه رو قایم کرد. فکر کنم چهار سالم بود.
آب میگذارم جوش بیاید. دو تا چای کیسهای توی لیوانها میاندازم و سراغ یخچال میروم تا ببینم چیزی پیدا میشود یا نه. «احسان! موز داریم و سیب و گلابی. میتونیم بستنی هم بخوریم. میدونی که من از این مهمونبازیها بلد نیستم. خودت بگو چی میخوری؟» و با لیوان چای و شکلات در دست، وارد نشیمن میشوم. لبخندی میزند و میگوید: «دستت درد نکنه. حالا بذار چایی رو بخوریم. بستنی اینا باشه برای بعد»
«خب، داشتی میگفتی ...»
آره دیگه. از اون موقع به بعد، هر دو سه هفته یک بار، اگه بچه خوبی بودم و خونه بودیم و مهمون نداشتیم، مامانم اجازه میداد ۳۰ ثانیه با یکی از این اسباببازیها بازی کنم. قشنگ میشمرد. یک، دو، سه ... تا ۳۰. داغ یک دل سیر بازی کردن رو دلم موند.
صدایش میلرزد
میگویم: حتماً میخواسته حواست مشغول درس و مشقت باشد.
نمیدونم. شاید ... ولی هنوز مدرسه نرفته بودم.
دوباره رفته توی نخ تابلوی روی دیوار. فکر کنم دیگر تعداد فلسهای ماهی توی نقاشی را هم بلد باشد. میپرسم چرا؟
خودم هم درست نمیدونم. احتمالاً میخواست خراب نشه و بمونه برای خواهر کوچیکه. ولی اون هیچ وقت از این اسباببازیها خوشش نیومد.
لیوان چای دستنخورده را از روی میز برمیدارم و میروم و با ظرف بستنی و دو تا کاسه برمیگردم. پوزخندی روی لبش مانده است. میگوید:
«این سری داشتم توی کارتنها دنبال آلبوم عکسهای بچگیام میگشتم. دیدم همه اون اسباببازیها سالم و دستنخورده توی جعبههاشون بودن. به جز اون تانکه که حامد شکوند.»