چهارشنبه ۲۲ خردادماه ۱۳۹۲
چهار سال بعد
بعضی لحظهها چنان بر حافظهات حک شدهاند که انگار پاک کردنشان محال است. ساعت شش و نیم صبح ۲۳ خرداد که در فرودگاه امام، سوار هواپیما شدم، یکی از آن لحظات است.
قرار بود برای دورهای آموزشی مربوط به خبرنگاری، ۱۵ روز به آلمان بروم و برگردم. هر چند که میدانستم این جاده به بنبست رسیده و حتی شغل تازهای به عنوان یک مهندس هم پیدا کرده بودم. تصمیم گرفته بودم رؤیاپردازی درباره زندگی از راه روزنامهنگاری را کنار بگذارم و به فکر نان باشم.
ساعت از دوی صبح گذشته بود که تاکسی آمد. مادرم گفت بگذار برادرت را بیدار کنم که خداحافظی کنید. سادهدلانه گفتم: «برای چی؟ بذارین بخوابه. این همه سال سه ماه، چهار ماه میرفتم دانشگاه و نمیاومدم. ۱۵ روز دیگه میام دیگه.»
خیلی در زندگی اهل نسبت دادن اتفاقات به «قسمت» و «سرنوشت» و «تقدیر» نیستم. اما آنچه در پنج ماه سخت و باورنکردنی بعد گذشت؛ آن مسیر طولانی تهران، برلین، هامبورگ، بن، کلن، آمستردام، لایدن، دلفت، استانبول، دبی، ابوظبی تا لندن را با هیچ عبارت دیگری نمیشود توصیف کرد. ظاهراً قسمت\تقدیر\سرنوشت همین بوده است.
میدانی!؟ زخمهایی که نمیکشند، بعد از مدتی بسته میشوند، جوش میخورند و دیگر درد ندارند. به خاطره و داستانی بدل میشوند که گاهگداری مینشینی و ساعتها تعریفش میکنی. بعد از چهار سال نه افسوس میخورم و نه پشیمانم.
زندگی مثل رشتهکوهی است که برای پیدا کردن بهترین و دنجترین کنج آن، باید از تکتک کوهها و تپهها بالا رفته باشی و در همه درهها اتراق کرده باشی. کاری که هیچ بنیبشری از پس آن برنمیآید. پس همان بهتر که از همین سایه و رودخانهای که کنارش نشستهای، لذت ببری و فرض کنی آب و هوایی دارد خوشتر از دیگر درهها. فقط داغ آن خداحافظی لعنتی هنوز روی دلم مانده است.