سه شنبه ۱۰ فروردینماه ۱۳۸۹
باخانمان
دفعه قبل تا آنجا گفتم که ویزایم در هلند برای ۷۵ روز دیگر تمدید شد. به این ترتیب به جای ۲۷ ژوئن (ششم تیر) تا ۱۰ سپتامبر (۱۹ شهریور) اجازه داشتم در هلند بمانم.
چرا ماندم؟ به چه امیدی؟ با چه برنامهای؟
واقعیت این است که شاید میشد برگشت و هیچ اتفاقی هم نیفتد؛ معلوم نبود. اما همان احتمال اندک به دردسر افتادنم بس بود که گزینههای دیگر را هم در نظر بگیرم. نمیخواستم کسی عکسم را به دست بگیرد و از این سو به آن سو، دنبال پیدا کردن ردی از من باشد. اما چه گزینهای جز برگشتن داشتم؟
از حدود یک سال قبل برای استخدام در رسانهای، سوابقم را فرستاده بودم و درخواست داده بودم. در این مدت، یک بار مصاحبه داده بودم و یک بار هم امتحان کتبی. نتیجه امتحان کتبی هنوز نیامده بود. پناهندگی یا ادامه تحصیل اصلاً جزو گزینههای من نبود. گفتم شاید فرآیند استخدام در این مدت به انجامی برسد. اگر قبول شدم که نیازی به برگشتن نیست. اگر هم قبول نشدم، بلافاصله برمیگردم.
البته قصدم این نبود که برای این مدت طولانی در هلند بمانم. چشم به راه آرام شدن اوضاع بودم که بتوانم با خیال راحت سر خانه و زندگیام برگردم. اما هر چه گذشت، وضع بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد. بازداشت پشت بازداشت؛ اتهام پشت اتهام؛ خشونت پشت خشونت.
وقتی قرار باشد چهار پنج روز در یک کشور دیگر بمانی، کافی است بلیت برگشت و کمی پول داشته باشی و دوستی که برای چند روز بشود مهمانش باشی. اما موقعی که چهار پنج روز تبدیل به سه ماه بشود، قضیه فرق میکند. لااقل من که آن قدر پولی همراه نداشتم.
اینجاست که آدم قدر دوستانش را میفهمد. با وجود همه دلخوریهای که شش هفت ماه قبلتر، موقعی جداییام از زمانه ایجاد شده بود، لطف کردند و کاری به من دادند که دستم جلوی کسی دراز نباشد.
از آن مهمتر، دوستانی که اکثرشان را پیشتر ندیده بودم و حتی صدای بعضیهایشان را هم نشنیده بودم، کمک کردند که این مدت بیسرپناه نمانم. مدتی مهمان خانه هر کدامشان بودم و از هیچ کمکی هم دریغ نکردند. تا ابد خودم را مدیون محبتهای بیمنت دوستانم میدانم که نگذاشتند لحظهای احساس کنم عزت نفسم خدشهدار شده است. اما داستان مدت اقامتم در هلند هم پر از بالا و پایین است.
بخشهای پیشین:
● بخش نخست
● بخش دوم
● بخش سوم
● بخش چهارم
بخش بعدی:
● آغاز یک پایان
یادداشتهای شما:
درود به بهرنگ عزیز
تو که مرا نمی شماسی ، اما من تو رو خوب میشناسم
چند ماهیست که بلاگت تو بوکمارکم جا خوش کرده
می خونمت ، چند هر از گاهی چند :D
اما چی شد که واسه بار اول برات کامنت میزارم ؟
یه صدا شنیدم تو بی بی سی ، بعد از خبر کفت : بهرنگ تاج الدین
نمی دونم ، خودتی یا نه ، اگر خودتی بهت تبریک میگم
همین ، خوش باشی
[ ham ] | [یکشنبه، ۱۵ فروردینماه ۱۳۸۹، ۲:۰۱ صبح ]