شنبه ۱۰ بهمنماه ۱۳۸۸
تا مجبور نباشم
نمیدانم چرا نوشتن ادامه داستان این قدر برایم سخت شده است. مانند مشق شبی شده که میدانم باید انجامش بدهم؛ به همین خاطر همیشه به «بعد» موکولش میکنم.
خیلی چیزها هست که باید درباره آلمان مینوشتم. از آژیر گوشخراش آمبولانسها و ماشینهای پلیس گرفته تا شباهتهای عجیب داستان زندگی آدمهایی که جامعه و فرهنگشان زمین تا آسمان با هم فرق دارد.
پیش از رفتن، میترسیدم که کشور مدرن و پیشرفته برایم محیطی کاملاً ناآشنا باشد؛ از جنس داستان روستایی سادهای که به شهر میآید و از همه چیز در عجب میماند. اما مدرنیته (از باب فناوری منظورم است) چنان آرام به زیر پوست جامعه رفته که آزار نمیدهد و توی چشم نمیزند. بیشتر از آنکه بخواهی در متروی مدرن یا فروشگاههای پر زرق و برق ببینی، در مدیریت منابع میبینی. (بحثش طولانی است و خستهکننده. سراغ داستان بروم.)
از برلین تا آمستردام را با قطار میروم. سر راه، نصف روزی را در دویچهوله میگذرانم و عکسی هم کنار راین میاندازم. اما در قطار اصلاً نمیشود متوجه شد که کجا از آلمان وارد هلند شدهای. اولین آسیاب بادی را که میبینی، عوض شدن اپراتور موبایل نشان میدهد که اینجا دیگر هلند است.
اولین بار دیدن آدمهایی که یک سال و اندی همکارشان بودهای، لحظهای فراموشنشدنی است. دیدن دفتر محقر و کوچک رادیو زمانه هم - حتی برای منی که بالاخره میدانستم چه سازمان کوچکی است - تعجببرانگیز است. هر چه هم گشتم، اثری از این سرویسهای جاسوسی و ... پیدا نکردم. انگار ظاهر و باطن همان است که میگویند؛ شاید حتی کوچکتر و سادهتر.
کتمان نمیکنم که در نخستین روزهای دیماه ۸۷ با ناراحتی از زمانه جدا شدم. همین است که وقتی با اعضای ایرانی هیأت امنا روبهرو میشوم، تمام آن دلخوریها (به معنای واقعی کلمه) فوران میکند.
اما واقعیت این است که وضع اگر خطرناک نباشد، دست کم مبهم است. در چنین شرایطی، با آن همه دستگیریها و خشونتها، برگشتن به ایران (مطابق برنامه قبلی) کار عاقلانهای نیست. این است که پس از آن طغیان و شماتتهای من، با مساعدت و تلاش همان افراد، ویزایم به طور موقت برای ۷۵ روز تمدید میشود تا دست کم مجبور به برگشتن نباشم.
سفری که قرار بود ۱۵ روز طول بکشد، فعلاً بیشتر طول خواهد کشید. ایران ملتهب است و من مردد و بلاتکلیف.
بخشهای پیشین:
● بخش نخست
● بخش دوم
● بخش سوم
بخش بعدی:
● باخانمان
یکشنبه ۲۷ دیماه ۱۳۸۸
آقا مصطفی
شدهام آقا مصطفی. شوهر زینت خانوم رو میگم. البته من اون موقع بهش میگفتم خاله زینت. یادمه خونهشون نزدیک عباسآباد بود.
یک روز صبح که از خونه زینت خانوم اومده بودیم بیرون و با مامانم تو عباسآباد منتظر تاکسی بودیم، یک پیکان سفید نگه داشت. بدو بدو خودمون رو بهش رسوندیم. مامانم پرسید «فاطمی؟»
آقای روی صندلی جلو یک میکروفون آورد بیرون. گزارشگر برنامه «سلام صبح بهخیر» رادیو بود. اسمش آقای شفقت بود؛ نه!؟ فکر کنم اول دبستان بودم. طبق معمول مامانم تو دلش داشت میگفت «دیر شد؛ دیر شد.» من تو میکروفون آقای شفقت داد زدم: سلام صبح بهخیر.
زینت خانوم از دوستهای مامانم بود. خونهشون یک طبقه بالا داشت. شاید هم بیشتر از یکی. اون راه پلهها رو که تا آخر میرفتی، یک اتاق بچه بود. تو خونهشون همیشه کلی اسباببازی و عروسک و اینها پیدا میکردم. فکر کنم حتی یک بار اونجا یک دونه از این عروسکهای باربی هم دیدم. مطمئن نیستم تقلبی بود یا واقعی.
آخه اون موقعها همه چی تقلبی بود. البته نه به سبک امروز. یک جور دیگه. آخه وقتی یخچال جنرال الکتریک رو با موتور کرهای میسازن و یک مارک دیگه روش میزنن، تقلبی میشه دیگه. اون موقعها کرهای میشد آشغال.
داشتم میگفتم. تو خونه خاله زینت همه نشونههای بچه داشتنش بود. حتی تخت بچه هم داشتن. از اینایی که دو طرفش حفاظ چوبی داره.
ولی هیچ وقت بچه خاله زینت رو من ندیدم. یعنی یادم نمیاد دیده باشم یا باهاش بازی کرده باشم. شاید خیلی از من کوچیکتر بوده. نمیدونم. به هر حال بچه خاله زینت برای من یک افسانه بود.
کوچیکتر که بودم، یکی دو باری از مامانم پرسیدم. حتی اسمش رو هم میگفت. ولی من هر چی فکر میکردم، یادم نمیاومد. بعداً دیگه نپرسیدم.
داشت یادم میرفت. انگار حرف از آقا مصطفی بود. راستی اسم اون گزارشگر برنامه «سلام صبح بهخیر» آقای شفقت نبود. الان یادم اومد. اسمش آقای تفقد بود. راستی، تفقد یعنی چی؟
الان رفتم تو لغتنامه نگاه کردم. نوشته یعنی «جستن.» خب با توجه به اینکه فقدان رو اگر ببری تو باب تفعل میشه تفقد، خیلی هم دور نیست. ولی آقای «جستن» آخه؟
البته جلوترش هم نوشته دلجویی و مهربانی. شاعر میفرماید: «روزی تفقدی کن درویش بینوا را.» خب نمیشه که درویش بینوا رو جست. هر چی فکر میکنم شاعرش کیه، یادم نمیاد. پیر شدهایم دیگه.
خدا پدر مادر این گوگل رو بیامرزه. رفتم نوشتم «روزی تفقدی کن درویش» و از توی همون دو خطی که از متن صفحهها میاره، مصراع قبل و شاعرش رو فهمیدم.
از دیدن سرسری همون نتایج جستجو میفهمم که محسن نامجو هم این شعر رو خونده. حالا یادم اومد. راست میگه. هر چی فکر میکنم، متوجه نمیشم که چرا علاوه بر مولوی و حافظ، پیش خودم فکر میکردم شعر ممکنه مال شهریار هم باشه. اصلاً شهریار این وسط چی کار میکرد؟
داشتم میگفتم. اسم تفقد که اومد، به نظرم اومد با «رحم» همنشینه: رحم و تفقد! فکر کن. آقای تفقد میشه آقای شفقت؛ رحم و شفقت و هم میشه رحم و تفقد. حافظهام بد داره ضعیف میشه.
خب بعد این همه حاشیه رفتن، بهتره برسم به اصل موضوع: آقا مصطفی. آقا یا خانمی که شما باشی، هر موقع اسم این آقا مصطفی میاد، یادم میافته که «آقا مصطفی رو با صد من عسل هم نمیشه خورد.» شاید هم یک من بود. مطمئن نیستم.
بعداً که تو یک کتابی خوندم که یک من یعنی سه کیلو، سؤالم این بود که یعنی چی آقا مصطفی رو با سیصد کیلو عسل هم نمیشه خورد؟ مگه آقا مصطفی با اون سبیل و پیپ و شکم بزرگش خوردنیه؟
البته جز این جمله، یک جمله دیگه هم درباره آقا مصطفی یادمه. «آقا مصطفی امروز خوشاخلاق بود.» جالبه؛ از اون همه دفعهای که رفتیم خونه خاله زینت، فقط یک بار آقا مصطفی خوشاخلاق بود.
عجیب نیست. میگن اگه سگ پای بچه رو گاز بگیره، خبر نیست؛ چون سگها همیشه پای بچهها رو گاز میگیرن. اما اگه بچهای پای سگی رو گاز بگیره، خبره. به قول معلمهای دینی به این میگن خرق عادت.
ولی آتش و گرگی، سگهای خانوم احمدی هیچ وقت پای من رو گاز نگرفتن. صاحبخونه آخرمون تو مهرشهر رو میگم. همون که یک باغی داشتن با موتور برق که وقتی برق میرفت، یخچال فریزر رو خاموش میکردیم و فقط چراغها روشن میموند فکر کنم پنج سالم بود. میشه سال ۶۸
خوشاخلاقی آقا مصطفی واقعاً خبر بود. مامانم بعداً گفت که آقا مصطفی همیشه بداخلاق نبوده. فقط از بابام خوشش نمیاومد و بداخلاق میشد. ولی خب ما همیشه با بابام میرفتیم خونه خاله زینت و آقا مصطفی هم همیشه خدا بداخلاق بود.
گفتم که؛ شدهام آقا مصطفی. تلخ و بداخلاق. با صد من عسل هم نمیشه قورتم داد. اشکال از بابام نیست. یعنی بابام اینجا نیست که بگم تقصیر اونه. البته همه چی تقصیر اونه. بهش گفتم که نمیبخشمش. هنوز هم میگم.
یکشنبه ۲۰ دیماه ۱۳۸۸
مستخدم
سرم را که بالا آوردم، چهرهای را دیدم که برایم ناآشنا نبود. انگار سالهاست به دیدن این قیافه عادت کردهام. موهای بلند و شکسته، تهریشی که یک هفتهای است اصلاح نشده، تارهای سفیدی که دیگر نمیتوان انکارشان کرد، چشمانی ریز که پایشان گود افتاده و صورتی پر از چین و چروک و شکستگی که کمتر اثری از شادابی و جوانی در خود ندارد. با این قیافه میشود همیشه شِکوه کرد. ظاهر و رفتار، مراعاتالنظیر بینظیری دارند.
- شام میخوری؟
«حالم خوب نیست. ندیدهام بگیر. فکر کن من نیستم.»
میگویم و سرم را به خواندن مزخرفات گرم میکنم. مزخرف نیستند؛ من چیزی نمیفهمم. کارمندی در خونم است. اما وقتی سر کارم، منتظرم روز تعطیلی برسد و روز تعطیلی هم از پوچی ممکن است هر لحظه فرو بریزد و از بین برود. بروم راه بروم. همیشه راه رفتن حالم را بهتر میکند.
لعنتی این گوشی در گوش چپم بند نمیشود و همهاش میافتد. میخواهم وقتی از عمیقتر کندن، وقتی از بیمعنی بودن نصف کلمات، وقتی از «میدانم که راضی نخواهم شد» میگوید، بشنوم. لعنتی این هدفونها را نمیدانم برای کدام گوشها طراحی میکنند.
هوا آن قدر سرد است که سنگفرش پیادهروها هم یخ زده است. اینجا وقتی اینگونهاند، آن قدر مینوشند که از زمان و مکان خارج شوند. پوچی از بین نمیرود؛ اما دست کم دیگر نمیفهمند. اما این گزینه در فهرست من نیست.
الشکلات و الشکلات و ما ادراک ما شکلات! وقتی میخوری، دنیا قشنگ میشود. به چیزی جز شکلات نمیتوانم فکر کنم. سبد خرید را که برمیدارم، آبمیوه و موز هم برمیدارم؛ اما فقط آمده بودم براونی بخرم. نوشته فعلاً نخرید که از فهرست قیمتها خارج شده. فحششان میدهم و برمیدارم. دروغ گفته بودند. صندوقدار حساب کرد و داخل کیسه گذاشت.
برایم سؤال است. اصلاً فرض کن بشود (که میدانی نمیشود و فقط آبرو و احترام نداشتهات را به باد میدهی) بعدش چه؟ میخواهی چه کارش کنی؟ روزهای کاریات که صبح بدو بدو چیزی میخوری که از گرسنگی نمیری و لباس میپوشی و باز هم دیر میرسی. آخر شب هم که آن قدر خستهای که توی مترو خوابت میبرد. روزهای تعطیلیات را هم که به خواب و انجام کارهای عقبمانده میگذرانی. خط زندگیات را هم که نمیخواهی\نمیتوانی\میترسی عوض کنی. پس اگر هم بشود، کجای این تصویر میخواهی بگذاریاش؟ خودت را دست میاندازی؟
به هر طرف که میچرخم، یکی میگوید رژیم بگیر. آخر پدرِ من (خدا بیامرزدت آقای ایوبی) در این زنده ماندن نکبتبار دلم به همین خوردن خوش است. آن را هم بگیری، دلخوشی و لذتی باقی نمیماند. نه چیزی مینویسم، نه کار مثبتی میکنم و نه اثری دارم. بود و نبودم یا دست کم جایگزینیام با یکی دیگر، چیزی را عوض نمیکند.
بغض کردهام. دوست دارم فرض کنم از سوز استخوانسوز این شبهای لندن است. دلم میخواهد از شنیدن این خبرهای فوت یکی پس از دیگری باشد. دلم میخواهد برای دوری دلتنگ باشم. اما راستش وقتی مشکلی نیست، کسی هم لازم نیست حلش کند. زندگی به توالی بیپایان کار و استراحت تبدیل میشود. استراحت خواب میشود؛ کار، تکرار؛ و دغدغه، خرید آبچکان برای ظرفشویی. باید بروم این نامه بیمه بازنشستگی را بخوانم. وقتش است به فکر ۴۰ سال دیگرم باشم.
پینوشت: برادرم چپ میرفت، راست میآمد، میگفت: «You're sad brother»
اگر ببینمش، باید با همان لحن و لهجهاش بگویم: «I'm sad bro»









