یکشنبه ۳ مهرماه ۱۳۸۴
دوباره هفت سالگي
نميدانم چه ميشود كه هر بار توبه ميكنم كه «دگر مي نخورم» اين وسوسه «به جز امشب و فردا شب و شبهاي دگر» رهايم نميكند. هر بار به خودم ميگويم كه اين آخرين بار است و اما تا بحث شيرين كاغذ و قلم و جوهر و نوشتن و نشريه به ميان ميآيد، تا به خود ميآيم، ميبينم كه «دامن از دست برفت» و بار ديگر و نشريهاي ديگر و نوشتني ديگر و دردسري ديگر. كاش همه مصائب هستي اين قدر شيرين بودند.
از ديروز، ساعت هفت صبح كه بيدار شدهام، هنوز نخوابيدهام. چهارستون بدنم درد ميكند. تمام تنم براي آب داغ لهله ميزند. چشمانم ميسوزد و به مانند هميشه خستگيها، بينيام مسدود شده و از دهان نفس ميكشم. اين پروژه هم تمام شد. اما نميتوانم از وسوسه به صف در آوردن واژهها بگريزم. شوق نوشتن بهترين توصيف همه احساساتم است. چه خوب بود كه اگر هميشه ميبود.
خستگي، يك سال را از من گرفت. يك سالي كه بهترين فرصتم در اين چهار سال براي ياد گرفتن، ياد دادن و لذت بردن از نوشتن بود. نه، بهتر است گناهم را به گردن بگيرم. يك سال به بهانه خستگي، فرصت سوزاندم و به خودم و ديگراني ظلم كردم. يك سالي كه بعضي وقتها حتي براي يك ويرايش يا خوانش مطلب هم وقت نميگذاشتم. اما به يك باره ميبينم كه براي يك كار «حكومتي، سفارشي، دانشگاهي» و نه دانشجويي، وقت و انرژي فراتر از انتظاري ميگذارم كه خودم را هم به تعجب انداخته است. به مانند يك ورودي جديد شوق و اشتياق دارم و مثل تراكتور! هم مينويسم، هم ويرايش ميكنم، هم صفحه ميبندم و لازم باشد آب حوض هم ميكشم. فقط اي كاش كه جرقهاي زودگذر نباشد.
سفارشي - دو شماره - ويژهنامه خبري براي وروديهاي جديد - از شرقزدگي به عبور از شرق - مهر پرديس - بهتر از پيك پرديس - سخن كوتاه بايد - والسلام
پنجشنبه ۳۱ شهریورماه ۱۳۸۴
نسل سوخته
۱- بيست و پنج سال از روزي كه عراق به ايران حمله كرد، ميگذرد. ۲۵ سال، ربع قرن؛ بيش از عمر يك نسل. ديگر دومين نسلي كه جنگ را نديده، نشنيده و لمس نكرده، دارد پا به عرصه وجود، مينهد. شايد من جزو آخرين كساني باشم كه در آغازين سالهاي زندگيام اين واقعيت منحوس، جنگ را لمس كرده و تأثيرش را ديده است. آرزو ميكنم كه اي كاش من هم آن را نديده بودم و حتي اين خاطره كمرنگ نيز برايم به يادگار نمانده بود. اما شايد تقدير اين بوده كه همين اندك را نيز تجربه كنم و اين گونه بزرگ شوم.
۲- ميدانم كه با خود ميگويي «هنگامي كه جنگ پايان يافت، اين كه چهار ساله بود. يك بچه سه چهار ساله چه ميفهمد!؟» گفتم كه؛ از همان سالهاي كم نيز تصاويري برايم به جا مانده كه باقي ماندنشان در ذهنم، خودم را نيز به شگفتي واميدارد. تصاوير اندك، اما واضح و شفافند. آن سالها مهرشهر كرج زندگي ميكرديم. هواپيماهايي كه براي بمباران تهران ميآمدند، كاري به كرج و مهرشهر نداشتند. بلكه هدفشان فقط تهران بود. اما به حوالي مهرشهر كه ميرسيدند، براي مقصود شومشان شيرجه ميزدند و بمبها چراغدارشان را به راحتي ميشد ديد. خاطرهاي كه در ذهنم مانده، اين است كه با پدر و شوهرخالهام به بالاي پشتبام رفته بوديم و هواپيماها را ميديديم. كمي آن سوتر، در تهران، مردم به هزار و يك سوراخ پناه ميبردند كه جان به در ببرند و ما نه تنها چراغهايمان را خاموش نميكرديم، كه به تماشاي اين سيرك هولناك ميرفتيم. سيرك سياست به قيمت جان انسانها
۳- به ياد ميآورم روزهايي را كه مدرسهها به ناچار، تعطيل شده بود و تلويزيون نقش مدرسهاي براي تمام سنين و مقاطع را ايفا ميكرد و از بيكاري، مينشستيم و همه را ميديديم.
۴- هنوز فراموش نكردهام شبهايي را كه در تهران ميمانديم و با آژير زرد، به زيرزمين و پناهگاه، پناه ميبرديم؛ شايد كه اين بار هم زنده بمانيم.
۵- گريه نميكردم. كوچكتر از آن بودم كه بفهمم واقعاً بر من چه ميگذرد. اما آن تصاوير اكنون برايم نقش خاطرات تلخي را ايفا ميكند كه اگر تلخترين طعمي نباشد كه در زندگي چشيدهام، قطعاً تلخترين طعم كودكي است
۶- جنگمان ايدئولوژيك بود. فرصتي بود براي پاكسازي، براي سرپوش نهادن و براي اجبار به سكوت. جنگي كه هاشمي رفسنجاني در كتاب «عبور از بحران» (مجموعه خاطرات سال ۱۳۶۰ وي) اعتراف كرده است كه ميتوانست همان سال، اعراب حاضر بودند با دادن ۶۰ ميليارد دلار خسارت و امتيازاتي ديگر به ايران، پايان پذيرد. اما به اين بهانه كه «ميخواهيم صدام را هم محاكمه كنيم» به اين جدال بيثمر ادامه دادند و در شگفتم كه چگونه است كه امروز هم هنوز حاضر نشدهاند به گناهشان اعرتفا كنند كه موجب شدهاند سرمايههاي مادي، انساني و معنوي كشور بر باد رود. اگر ماديات را هم به كنار بگذاريم، چه كسي ميتواند در برابر جان آنها كه كشته شدند، جسم آنها كه مجروح شدند و روح آنها كه اسير شدند، پاسخگو باشد؟ و چرا هيچكس به نسل من پاسخ نميدهد كه كودكيمان را غول جنگ به يغما برد و خسته و زخمي، باقي زندگيمان را بايد با اين خاطره هولناك محشور باشيم؟ واقعاً چه كسي ميخواهد از مايي كه شيرينترين و پاكترين دوران زندگيمان را از دست دادهايم، دلجويي كند؟ اگر نامي از بقيه ماند، اگر پدران و مادران و بزرگترهايمان رزمنده نشدند تا به آن افتخار كنند، حداقل به اين كه در آن شرايط مقاومت كردند و دست از تلاش برنداشتند، دلخوش هستند. اما ما مظلومترين بوديم و هستيم. حتي با تمام تلاشي كه انجام دادند تا با آرامش و راحتي زندگي كنيم، اما جنگ و سايهاش سنگينتر از آني است كه بشود پنهانش كرد. ما نيز مصون نمانديم. حتي اگر خودمان اين گونه فكر كنيم. كافي است نظري به برادران و خواهران كوچكترمان بيندازيم تا ببينيم سهم ما از زندگي چه بوده است. ما فقط توانستيم زنده بمانيم
۶- اين ماهيت جنگ است. جنگ يعني كشتن براي كشتن. كشتن براي زنده ماندن. يعني هر كه جلوي لوله تفنگت ظاهر شد، بكش. تا برنده شوي. تا زنده بماني. هيچ وجدان بيداري چنين چيزي را نميپذيرد كه انسانها به جرم مليتشان، بد هستند و لايق مرگ. پس چنان تبليغ ميكنند و مغزها را شستشو ميدهند كه از خود نپرسي كه آيا او سزاوار مرگ هست يا نه. انسانها در جنگ ماشين ميشوند و بايد پذيرفت كه حتي ايثارشان هم ماشيني است. حتي از جان گذشتگي هم نه آگاهانه، كه از طبيعت اين هرزه است. هيچ كس در جنگ نميپرسد كه آيا من بايد فداكاري كنم يا ديگري؟ هيچ كس حتي لحظهاي نميانديشد كه شايد زنده ماندن من براي جامعهام مفيدتر باشد. به ذهن هيچ كس خطور نميكند كه ممكن است فداكاري من خيانتي در حق سرمايه انساني جامعهام باشد. طبيعت جنگ نيز همين است. جايي كه واقعاً فرصتي براي تعقل و تدبر نيست و باور ندارم كه ناگزير است. ما آدمها، خودمان اين آتش را برميافروزيم و هر چند هم تلاش كنيم تا مهار شده و در خدمت باشد، سركش، رامنشدني و ويرانگر باقي ميماند.
۷- گفتني همچنان بسيار دارم و بهتر كه بماند براي مجالي ديگر. سخن آخر اين كه از جنگ متنفرم. همان گونه كه از انقلاب متنفرم. از جنگ متنفرم، حتي اگر براي آزادي باشد. حتي اگر دفاع باشد. حتي اگر مقدس باشد. از جنگ متنفرم. حتي اگر آخرين جنگ باشد.
چهارشنبه ۲۳ شهریورماه ۱۳۸۴
شهر خسته
۱- «كردستان بيا، كردستان» يك نفر ديگر هم نشسته است كه من هم سوار ميشوم. ماشين پليس هم پشت سر ميايستد و به همه ميگويد كه كنار بايستند. راننده تقريباً وسط خيابان ايستاده است. سوار ميشود. دشنام ميدهد. ترمز دستي را ميخواباند. دشنام ميدهد. استارت ميزند. دشنام ميدهد. ماشين را در دنده ميگذارد. دشنام ميدهد. راه ميافتد. دشنام ميدهد. ميايستد. دشنام ميدهد. ترمز دستي را ميكشد. دشنام ميدهد. پياده ميشود. دشنام ميدهد. «كردستان بيا، كردستان»
۲- شب از نيمه گذشته است. يكي از همان شبگرديهاي هميشگيام است. روي نيمكت پارك يك وجبي نزديك خانه نشستهام. رفتگري ميآيد كنارم مينشيند و ميوه تعارف ميكند. ميگويم نميخورم. ميگويد دستم تميز است. درست نميتواند حرف بزند. حدوداً سي ساله به نظر ميرسد و اهل غرب. شب است و هوا مناسب درد دل. از پليس ميگويد كه او را چند شب پيش گرفته است و از بيچيزي خودش. از تحقير ميگويد و ميگويد. تنها حرف دلگرم كنندهاي كه از گلويم خارج ميشود، بزرگي و مهرباني خدا است. خودم هم خوشم نميآيد.
۳- «كردستان بيا، كردستان» ۱۰ دقيقه است كه راننده متر به متر جلو آمده و دوباره پليس از او خواسته كه حركت كند. هر بار هم نمايشنامه قبلي را تكرار كرده و هر دفعه دشنامهايش بيادبانهتر و تُركيتر. آن قدر عصباني است كه جرأت نميكنم پياده شوم و سوار ماشين جلويي بشوم كه براي حركت يك نفر ميخواهد. ميترسم رانندهاش را از دم تيغ بگذراند. مسافر ديگر ميگويد «اون قدر طمع ميكنه تا جريمه بشه» از شنيدن اين همه دشنام، شرمنده شدهام. كو آن مهد فرهنگ ادب و شعر و شاعري؟
۴- بازي استقلال-پاس است. پاس يك به هيچ از استقلال جلو افتاده و تيم محبوب تماشاگران حاضر در استاديوم، درمانده و مستأصل به در بسته ميزند. سي هزار نفر همزمان شعاري را تكرار ميكنند كه هر كسي را شرمنده ميكند. صدا و سيما نميخواهد به اخلاق كمترين اهميتي بدهد. صداي تلويزيون را ميبندم.
۵- بالاخره در آخرين لحظهاي كه ديگر خويشاوندي سالمي براي پليس نمانده و راننده تصميم گرفته كه راه بيفتد، چهارمين و پنجمين مسافر سوار ميشوند. راننده ديوانهوار رانندگي ميكند و وحشيانه دشنام ميدهد. بار هر تعويض دندهاش، منتظرم كه جعبه دنده مرحوم شود. چنان محكم بر روي فرمان ميكوبد كه همه ساكت و بهتزده، در در و ديوار به دنبال آويزي براي زنده ماندن ميگردند. لحظهاي كه موفق ميشوم از سد بغلدستي بگذرم و چند صد متر بالاتر از جايي كه بايد، پياده شوم، نفسي به آسودگي ميكشم.
۶- شهر خسته است. از فشار، از دوندگي، از شكاف، از طمع، از درد و از درماندگي. شهري كه فكر ميكردم آرامشي در آن يافت ميشود، خسته است و خستگياش دامان اهالياش را نيز گرفته است. با خودم زمزمه ميكنم:
I want to feel
What I thought was never real
I want to let go of the pain I've held so long
Erase all the pain 'til it's gone
It's gone
I want to heal
I want to feel
Like I'm close to something real
I want to find something I've wanted all along
Somewhere I Belong
آري، به دنبال همين ميگردم. جايي که به آن تعلق داشته باشم. «جايي براي زندگي»
سه شنبه ۲۲ شهریورماه ۱۳۸۴
پراكندهگويي از دو برج
۱- چهار سال از واقعه يازده سپتامبر گذشت. ديگر آن قدر صحنه برخورد هواپيما به برج، فرو ريختن برج و گريههاي مردم را ديدهايم كه طعم تلخ آن برايمان عادي شده است. شايد اين ايراد رسانهاي به نام تلويزيون است كه جلوي آن مينشينيم و برايمان تاريخ را هر گونه كه بخواهد، تعريف ميكند و هر گونه بگويد نيز، ميپذيريم.
۲- از همان روزهاي اول اطمينان داشتم كه حادثه، آني نبوده كه جورج بوش و همكاران دولتي و رسانهاياش تعريف ميكنند. حتي اگر غيبت تمامي يهوديان شاغل در برجها و نشان داده نشدن صحنه برخورد هواپيما به پنتاگون را هم به كناري بگذاريم، آن چه در پيامد و به بهانه اين حادثه رخ داد، نشان داد كه بدون ديدگاههاي راديكال هم نبايد به آن چه تعريف ميكنند، باور كرد.
۳- ما و آمريكا، نه؛ بهتر است بگويم حكومت ايران و حكومت آمريكا، از جهاتي بسيار شبيه به هم هستند. ما دشمن ميخواهيم و آنها نيز. در هر دو كشور ظاهراً قانون و در واقع چيز ديگري حاكم است. (قضيه انتصاب زوركي جان بولتون به نمايندگي آمريكا در سازمان ملل كه تازهترين نمونهاش است. سنا مخالف بود. بوش در تعطيلات سنا و به عنوان حكم وضعيت اضطراري، شخصاً به جاي سنا، پاي نامه را امضا كردند. نمونههاي ايرانياش هم كه بسيارند) هر دو براي لاپوشاني ضعفهاي دروني، به دشمن بيروني نياز داريم. آمريكا هيچ علاقهاي به خاتمي طرفدار گفتگو و ياسر عرفات مذاكرهگر ندارد. بلكه نياز به بنلادني دارد كه از كشتن و حمله سخن بگويد. «عمليات سوسيس كانادايي» مايكل مور (كه هفت هزار بار تلويزيون خودمان پخشش كرده) را يادتان ميآيد؟ وقتي كه شوروياي نبود كه دشمن باشد و رئيسجمهور روسيه هم از ساختن اگو و بيمارستان حرف ميزد و حتي وقتي كتك خورد هم حاضر نشد جنگ سرد ديگري را شروع كند، رئيسجمهور آمريكا مانده بود كه جواب رؤساي كارخانههاي اسلحهسازي را چه بدهد. به همين خاطر كانادا را به عنوان دشمن انتخاب كرد و ... اگر آمريكا و اسرائيل و انگليس، اسلامي شوند، آن وقت چه كنيم؟ اگر آلمان و فرانسه، تركيه، افغانستان، عراق و ... حتي گينه بيسائو، اگر همه جمهوري اسلامي شوند، در آن صورت مرگ بر چه كسي بگوييم؟ شايد آن وقت به مريخ يا همين ماه فحش بدهيم.
۴- اين فيلمهايي كه از القاعده در الجزيره پخش ميشود و همه مخابرهاش ميكنند، به شدت مرا به ياد «۱۹۸۴» و مراسم نفرت آن مياندازد. جايي كه دشمن دنيا مينشيند و همه را تهديد به مرگ ميكند. جالب آن كه اگر حرفهايش را در يك منفي ضرب كنيد، به خواستههاي قلبي آقايان جنگدوست ميرسيد. فقط مانده است بگويد: «هر كسي را كه در انتخابات به جمهوريخواهان رأي بدهد، ميكُشيم» كه مردم هم همه بروند به جمهوريخواهان رأي بدهند. قضيه واقعاً كمدي است. مانند «ديكتاتور بزرگ»ي كه حتي با باسنش هم ميتواند كره زمين را به هوا بفرستد.
۵- حادثهاي كه مسير تاريخ را تغيير داد، چقدر هزينه در بر داشت؟ در مقابل كسري بودجه به بار آمده، هيچ! از رقيب قدرتمندي كه هوشمندانه بازي ميكند، خوشم ميآيد. ولي ايران خاتمي رقيب بود و ايران احمدينژاد ميخواهد دشمن باشد. ما سر ميز بازي را ميبريم و در جنگ بازي را ميبازيم. اما فعلاْ ايدئولوژي چنين حکم ميکند. چه ساده فرصت ميسوزانيم
شنبه ۱۹ شهریورماه ۱۳۸۴
خاک بر سر
۱- چرت و پرت نوشتن هم براي خودش عالمي داره. حتي موقعي كه چند تا موضوع خيلي خوب براي نوشتن تو ذهنته. ولي اين قدر سرم درد ميكنه كه ترجيح ميدم حرومشون نكنم
۲- بدبخت شدم. من كم بودم، داداشم هم به درد من دچار شد. امروز رفته بودم براش كيف و كفش و لباس بخرم. كفشهاي ورزشي ۴۵ هم براش كوچك بود. يعني با ۱۴ سال سن و ۱۷۰ سانتيمتر قد، شماره پاش چهل و ششه. پس فردا قدش بشه ۱۹۰، پاش چند ميشه، خدا داند. البته يك نكته مهم هم اين وسط هست. اون هم اين كه اينا يه خرده دروغ مينويسن. كفشه ۴۳ هم نيست، روش مينويسن ۴۵! آخه وقتي قيمتش فرقي نداره، بيخود چرا دروغ ميگين؟
۳- عجب دوره زمونهاي شده. به جاي اين كه نگاه كنه ببينه كدوم كيف بهتره يا جاش بيشتره، به قيمتها نگاه ميكنه. البته انتخابش گرونترين كيفه و هر چي بگي بابا جان من، اين يكي كه از اون هم بهتره، پاش رو كرده تو يه كفش كه نه، من همين رو ميخوام. واقعاً كه عجب دوره و زمونهاي شده. خدا لعنت نكنه اون كسي رو (مجيد رو) كه اين عبارت رو تو دهن بچه (كه چه عرض كنم، نره غول) انداخت كه هي به من بگه «آدمها با همديگه فرق دارن»
۴- بيانصافها! خجالت نميكشين شلوار جين سايز من ندارين؟ فكر نميكنين بچه مردم افسرده ميشه، خودكشي ميكنه!؟
۵- بعد از چهار سال، حالا كه نصف همكلاسيهام فوقليسانس قبول شدن و خيليهاشون دارن ميان تهران؛ و من بايد برگردم اون مشهد خراب شده، براي «فوقش ليسانس» حداقل يك سال و نيم ديگهام رو تلف كنم، تازه فهميدهام كه تو اين چهار سال چه غلطي كردهام. چه ظلمي در حق خودم مرتكب شدهام. تازه متوجه شدهام كه يك زماني خودم ميتونستم به خودم افتخار كنم و حالا بايد جلوي خودم هم از خودم خجالت بكشم. يك ماهه دارم روزي حداقل سه وعده (صبح و ظهر و قبل از خواب) به خودم فحش ميدم و خودم رو لعنت ميكنم. واقعاً از خودم نااميد شدهام و خيلي هم دير شده. خاك بر سرم
۶- اين تيكهاش هم كاملاً بيربط: خدا رو شكر كه تو همين دو تا بازي اول ميشه فهميد كه پروينيسم و سيستم علياصغري، ديگه حتي تو ليگ ايران هم جوابگو نيست. دو تا بازي و دو تا مساوي و دو تا نمايش خيلي بد از چيزي كه اسمش هر چيزي باشه، فوتبال نيست، نشون ميده كه اين پرسپوليس خيلي شانس بياره، تا آخر فصل تو نيمه بالاي جدول بتونه بمونه. واقعاً خيلي هنر لازمه كه باقري، كاويانپور، كاظميان، معنچي، نوري، سيد عباسي و چند نفر ديگه رو داشته باشي و انگار كه خط مياني نداشته باشي. صحنه اعتراض كاويانپور به نيمكت پرسپوليس تو بازي با سايپا، خودش همه چيز رو توضيح ميده. تو اون صحنه كاويانپور شاكي شده بود كه چرا انصاريان (نوچه محبوب پروين) خط دفاع رو ول كرده، رفته جلو و برنميگرده. فكر ميكنم انصاريان داره تو پرسپوليس نقشي رو ايفا ميكنه كه دايي تو تيم ملي داره. به علي پاس بده تا تو تركيب باشي. پرسپوليس با پروين، پرسپوليس نيست كه هيچ، ايرسوتر نوشهر هم نيست
۷- سرم ازدرد داره منفجر ميشه. دارم ركوردهاي قديمم رو دوباره زنده ميكنم. ميدون فاطمي تا خونه، ونك تا خونه، بلوار كشاورز تا خونه، همه زير تيغ آفتاب تابستون تهران ... ميگن چي رو بزني هم نميره؟
پنجشنبه ۱۷ شهریورماه ۱۳۸۴
خلاص شدن از شر فيلتر بلاگرولينگ در سه سوت
يك چند وقتيه كه مخابرات محترم، محبت كرده و بلاگرولينگ عزيز رو فيلتر كرده. با توجه به اين كه وبلاگ بدون لينك چون درخت بيثمر است و اميدي هم به برداشتن اين فيلتر به اين زوديها نيست، پس بايد چارهاي پيدا كرد. البته ممكنه همين فردا مخابرات بيخيال اين فيلتر بشه. ولي كو تا ISPها فيلتر رو بردارن و ... البته اگه ISP شما بلاگرولينگ رو فيلتر كرده باشه، باز هم ميتونيد ببينيد كه لينكهاي من ديده ميشه. خب حالا اگه بلاگرولينگ براي شما هم فيلتر شده و نميتونيد لينكهاتون رو ببينيد، اين مسير رو طي كنيد:
به اين صفحه بريد و كد بلاگرولينگتون رو تو كادر وسط صفحه وارد كنيد و دكمه بفرست رو فشار بديد. كد بلاگرولينگ شما بايد شكلي شبيه به اين داشته باشه:
بعد از اين كه دكمه رو فشار داديد و صفحه Refresh شد، كد جديدي بهتون داده ميشه كه توي تمپليتتون، اون رو جايگزين كد اصلي خود بلاگرولينگ كنيد. لينكهاي شما آماده است!
سه تا نكته مهم:
اول اين كه به دليل پهناي باند محدود سايت من، ممكنه مجبور بشم كه كد رو بردارم. البته تا حدود صد هزار بازديد در ماه جا دارم. اما اگه بيشتر بشه، متأسفانه چارهاي جز برداشتنش ندارم.
دوم اين كه كساني كه روي سرورهاي مجاني (بلاگاسپات، پرشينبلاگ، بلاگاسكاي، بلاگفا و ...) نيستن و خودشون هاست دارن، ميتونن بهم ايميل بزنن (me [at] behrang [dot] net) و من كدها رو بهشون بدم تا روي سرور خودشون آپلود كنن
سوم اين كه دست هر كسي رو كه حاضر بشه در اين اقدام انساني! سهيم بشه و پهناي باند سرورش رو به اين كار اختصاص بده، به گرمي ميفشارم
توجه! توجه!
به دليل اتمام پهنای باند، امکان ارائه اين سرويس برای من ديگر وجود ندارد. لطفاً به آدرس زير مراجعه کنيد:
http://www.lostlord.com/blogrolling_filtering_problemPost0892.pos
چهارشنبه ۱۶ شهریورماه ۱۳۸۴
عقل و وجدان
۱- هولناك است. خيلي هولناكتر از آن چه بتواني فكرش را كني. كافي است كه سعي كني خودت را به جاي آن آدمي بگذاري كه اين بر او گذشته است. وقتي داشتم ميشنيدم، لحظه به لحظه حس ميكردم كه هوا سنگين و سنگينتر ميشود. نفس كشيدن برايم سخت شده بود. سنگيني واژهها مانند باري بود كه به ناگاه بر روي دوشم گذاشته ميشد و همين سنگيني بود كه هوا را نيز به خود آغشته كرده بود. لحظه لحظه شنيدن داشتم به درون فشرده ميشدم. ميدانم كه تو نيز پس از خواندن، تصور و دركش، چنين خواهي شد. شب پيش از خواب بار ديگر با خودت مرورش كن. با من همعقيده خواهي شد.
۲- پويا پسر خوبي بود. اين را تمام كساني كه ميشناختندش، قبول داشتند. پسري كه در سنين ميانه جواني، به سختي كار ميكرد و نسبتاً خوب هم در ميآورد. اما كمترين سهمي براي خود قائل نبود. به قصهها ميمانست. كمتر كسي هم ميدانست كه او در اين سن، بي كمترين چشمداشتي 4 خانواده فقير را تأمين ميكرد. به جز اين، چندين انجمن خيريه را نيز به دست خود اداره ميكرد. البته بهتر است لفظ خيريه را به كار نبرم. انجمنهايي كه آدمها جمع ميشدند تا براي آرمانهايشان تلاش كنند. پويا واقعاً پسر پرتلاش و دوستداشتنياي بود و از لحاظ اخلاق و تواضع نيز جاي هيچ بحثي را نداشت
۳- آزاده چند سالي بود كه پويا را ميشناخت. از همان دوران نوجوانياش كه با شور آرمان وارد يكي از همان انجمنها شده بود، پويا را ميشناخت و در تمام اين سالها، صميميت بين آنها بيشتر و بيشتر شده بود. اعتراف ميكند: «دوستش داشتم. بيشتر از هر چيز و هر كسي تو اين دنيا» ديگر آزاده آن بچه مدرسهاي نوجوان سابق نبود. اما در دوران دانشجويياش هم پرشور و پرانگيزه بود. كار ميكرد. فعاليت سياسي، فرهنگي، صنفي، علمي يا هر چيز ديگري. يك دانشگاه بود و يك آزاده. در كنار اينها مينوشت. از نقد سياسي گرفته تا شعر و داستانهايي كه كسي نميخواند. يعني دلش نميآمد كسي بخواندشان. اين نوشتههايش را ميسوزاند. اما هنوز به انجمن ميرفت و رابطهاش را با پويا حفظ كرده بود. تا آن اتفاق افتاد
۴- پويا بالاخره نتوانست جلوي خودش را بگيرد و حرفش را زد: «دوستت دارم» به هر چيزي هم رازي بود. آشنايي، دوستي، ازدواج. هر چه آزاده اراده ميكرد. اما آزاده گفت: «نه» ميپرسم چرا؟ «چون كه خيلي بيشتر از اوني دوستش داشتم كه حاضر بشم به من قناعت كنه. اون لايق بهتر از من بود. من بهش علاقه داشتم. ولي اون بايد به بالاتر از اينها ميرسيد. به يك نفر خيلي بهتر از من. جلوي وسوسه خودم رو گرفتم و گفتم نه. هر چقدر هم اصرار كرد، تأثيري نكرد»
۵- «دو روز بعد بود. يكي از بچههاي انجمن زنگ زده بود. هي اين پا و اون پا ميكرد. گفتم چي شده؟ گفت هيچي. گفتم به من بگو چي شده. گفت به خدا هيچي. گفتم خر خودتي. بگو چي شده لعنتي» بغضش ميشكند و اشك است كه صورتش را ميپوشاند. «پويا خودش رو به كشتن داد. جايي رفت و كاري كرد كه كشتنش. فقط به خاطر اين كه من بهش جواب رد دادم. اون به خاطر من خودش رو كشت. من قاتلم. ميفهمي؟ من پويا رو به كشتن دادم. من پويا رو كشتم و الان يك ساله كه دارم تقاصش رو پس ميدم. عذاب وجدان. كابوس. بيخوابي ...» ميگويد و صورتش را پشت دستهايش پنهان ميكند. غافل از اين كه اشكهايش پشت آنها نيز پنهان نميشود. ديگر نفسم بالا نميآيد. صورت سنگيام نميگذارد كه كسي بفهمد چه ميكشم
۶- با خودم درگيرم. آن آدم و آن داستان به كنار، دارم با خودم فكر ميكنم كه چه ميتوان كرد. آزاده از روي احساس، به خاطر علاقه، از سر عقل، به پويا جواب منفي داد. اما او خودش را كشت. شايد اگر صد بار ديگر هم چنين ميشد، جواب آزاده همين بود. عقل ميگويد كه آزاده كار اشتباهي نكرده و نبايد احساس گناه كند. اما با اين احساس و با وجدان و عذابش چه ميتوان كرد؟ اگر از روي عقل تصميمي گرفتي كه بعداً نتيجهاش بد بود و عذاب وجدان گرفتي، چه ميكني؟ ديگر به عقل و احساست وقعي نمينهي؟ من اگر صد بار هم از اين سوراخ گَزيده شوم، باز هم به راه عقل ميروم. اما با عذاب وجدان چه ميتوان كرد؟
مدتهاست كه از روزي كه اين حكايت را شنيدم، ميگذرد و هنوز جوابي پيدا نكردهام. وحشتناك است كه نشود تصميم گرفت. واقعاً وحشتناك
دوشنبه ۱۴ شهریورماه ۱۳۸۴
بازرسي بدني
1- كمي از نيمهشب گذشته. مخم داغ كرده و داره مثل قطار بخار سوت ميكشه و مثل جنگلهاي مالزي، دود ميكنه. محله آروم و خلوتي داريم كه خيلي از كوچههاش برام يادآور خاطراتي دور و نزديكن. محله بوي آشنايي ميده. تصميم ميگيرم كه براي جلوگيري از انفجار خونه، بزنم بيرون و قدم بزنم. تاريك، ساكت، خلوت، آشنا، همه شرايط براي يك پيادهروي آروم و خنككننده فراهمه
2- كوچه هجدهم، جايي كه مهدكودكم بوده. مهدي كه 6-5 سالي قبل از اين كه برم راهنمايي، اون جا ميرفتم. همه مربيها و بچهها و مدير دوستداشتنياش (گيتي اسماعيلي) به كنار، جايي بود كه نادر ابراهيمي مياومد، قصه تعريف ميكرد و يه بار هم بهم يه لوح داد. حالا اون ساختمون رو خراب كردن و جاش يه خونه چند طبقه ساختن. پارتيهاي خانوادگي رو كه فاكتور بگيريم، هواي خوبيه براي قدم زدن
3- ماشين پليس با چراغهاي گردونش ميپيچه توي كوچه. من هم همين جور به راهم ادامه ميدم. همون لباسهاي هميشگي تنمه. كفش 20 ماهه، شلوار 18 ماهه و پيراهن آستين كوتاه. موهام يه خرده به هم ريخته است (كه طبيعيه) و مثل هميشه بند عينكم از گوشهام آويزونه. ماشين پليس نزديك و نزديكتر ميشه. ترمز ميكنه و كنار من نگه ميداره
3- دو نفر تو ماشينن. يه سرباز وظيفه و يه افسر. سرباز كه پشت فرمون نشسته، سرش رو بيرون مياره:
من- سلام
پليس: سلام. چي كار ميكنيد؟
- هوا خوبه. اومدم بيرون. قدم ميزنم
- خونهتون كجاست؟
- خيابون نوزدهم، تقاطع فجر 2 ...
- تو جيبهاتون چي دارين؟
دستهام رو تو جيبهام ميكنم. موبايل، دستمال كاغذي، دستمال كاغذي، دستمال كاغذي، باز هم دستمال كاغذي ... اين قدر دستمال كاغذي استفاده شده و نشده تو جيبهامه كه هر دو دستم پر شده. ميگم: «همين» فرمون رو ول ميكنه و با دستش جيبهام رو چك ميكنه. با خودم ميگم: «اي دل غافل! ديدي فهميد كه اون سكه يه تومنيه رو كه تو جيب كوچيكه شلوار بود، نگفتي و فهميد! الانه كه به جرم عدم صداقت ببرنت كلانتري» ولي شانس ميارم. نفهميد كه سكه رو در نياوردم.
- تحصيلاتتون چيه؟
كيف پولم رو در ميارم و كارت دانشجوييام رو جلوش ميگيرم.
- دانشجو هستم. مشهد
- چي؟ مشروطي؟
تو دلم ميگم: «اي بابا! يعني اين قدر تابلو بود كه مشروطم. حالا مشروطم كه مشروطم. چرا ميزني؟ جرم كه نيست. پيش مياد ديگه»
- خدمتتون عرض كردم اينجا نه، مشهد درس ميخونم.
- خيلي خب، شبتون به خير
4- با اين قيافه مثبت پلاس من، اين كه اين جوري بازخواست شدم و حتي جيبهام رو هم دوباره چك كرد، دليل كافيه براي اين كه بنشينم و غر بزنم كه چه وضعشه؟ به ما جوونها اعتماد ندارن و پيشفرضشون مجرم بودن ماست و ... ميتونم هزار و يك جور حمله و جمله با بار منفي رديف كنم. اما دو تا چيز اين وسط هست
يكي اين كه اين قدر محترمانه با من برخورد شد كه اصلاً كيف كردم. تو دانشگاه هيچ وقت اين قدر باهام محترمانه برخورد نشده بود. نه تو دانشگاه، كه هيچ جا. تمام افعال و ضماير رو جمع به كار برد. من هيچ بياحترامياي تو كارش نديدم. اين قابل احترامه
دوم اين كه وقتي من رو با اين تيپ كاملاً مثبتم، كنار نميگذاره، ميشه انتظار داشت كه از هيچ كس چشمپوشي نميكنه. به هر حال ساعت 12:30 شب جمعه، قدم زدن يه آدم تنها، تو يه كوچه خلوت، خيلي هم طبيعي نيست. بعد از اون دو باري كه در طول يك ماه گذشته تونستم از دست زورگيرها در برم، اين كمترين نشانه اميد و امنيته. گاهي بهتره خوشبين باشيم. آقاي پليس! ممنونم. ولي بيشتر حواست رو جمع كن
پنجشنبه ۱۰ شهریورماه ۱۳۸۴
ملامت
1- ساعت از 3 صبح گذشته و آدميزاد كه هيچ، حتي پرندهاي هم در خيابان پر نميزند. البته به اين شرط كه از خودروي «ستاد فصلي مبارزه با مفاسد اجتماعي» پليس چشمپوشي كنيم. شانس آوردهام كه اين قدر خلوت است. چرا كه اگر كسي رد شود و من را در اين حالت ببيند، بيگمان به 115 زنگ ميزند و ميگويد: «بياييد و اين رواني را از وسط خيابان جمع كنيد»
2- صحنه مانند فيلم باشگاه مشتزني (Fight Club) است. زد و خورد هست، اما انگار كه يك نفر كم است. نشستهام و دارم با او صحبت ميكنم. اما انگار نه انگار؛ به روي خودش هم نميآورد. نميدانم. شايد راست ميگويد. شايد واقعاً سنگ شده است. دوستانه صدايش ميكنم: «بهرنگ ... بهرنگ ... بهرنگ» جوابي نميشنوم. صدايم را بلندتر ميكنم: «بهرنگ ... بهرنگ ... بهرنگ» باز هم واكنشي از خود نشان نميدهد. بارها و بارها تكرار ميكنم. ميدانم كه شنيده، اما ميخواهم بگويد؛ اعتراف كند كه شنيده است. نميخواهم بعدها شنيدن آن چه را كه گفتهام، انكار كند. عصباني ميشوم و براي آخرين بار، با تحكّم و كمي خشم صدايش ميكنم: «بهرنگ» باز هم واكنشش همان است. نه، هنوز كه هنوز است سخت است و بيانعطاف. خودش ميگويد كه تقصيري ندارد. ميگويد كه مانند سنگ شده است. سخت و انعطافناپذير. ميگويد تغييري نميكند مگر اين كه بشكند. دارم مطمئن ميشوم كه راست ميگويد و همين است. ولي به بيتقصير بودنش باور ندارم.
3- يادت ميآيد كه در كتابهاي دينيمان از نفس اَمّاره و لَوّامه صحبت ميكردند؟ از يكي كه امر ميكند، دستور ميدهد و وسوسه ميكند و امّار است. و ديگري كه ملامت ميكند، نهيب ميزند، هشدار ميدهد، نذير است و لوامه! ميداني؟ فكر ميكنم اوّلي غريزه است و دوّمي وجدان
4- من وجدان اويم. ميخواهم رهايش كنم از آن چه به بندش كشيده است. چرا كه دوستش دارم و به او احترام ميگذارم. نميخواهم كه همهاش را از دست بدهد. نشان داده كه ارزش علاقه و احترام را دارد. اما سويي كه در آن گام مينهد، سوي نادرست است و بايد به كلي تغيير جهت دهد. برايش زمزمه ميكنم:
the way I did before
don't turn your back on me
I won't be ignored
time won't heal
this damage any more
don't turn your back on me
I won't be ignored
مطمئن نيستم كه ميشنود يا نه. امّا بايد كه بشنود.
hear me out now
you're gonna listen to me
like it or not
right now
هميشه، هنگامي كه حرف جدي ميزند يا ميشنود، نگاهش خيره به زمين يا جايي دورتر ميشود. لحظهاي سايه نگاهش را روي درختان آن سوي خيابان ميبينم. مطمئن ميشوم كه حداقل ميشنود. پس ادامه ميدهم
5- برايش ابتدا از گذشته ميگويم. از دوراني كه بيشتر دوستش داشتم. دوراني كه هر چند آن زمان هم تنبلي ميكرد، اما اين چنين اسير وسوسهها و كاهليها نبود. برايش از چيزهايي ميگويم كه ميتوانست به آنها دست يابد و باز ماند. از فرصتها و زمان از دست رفته ميگويم. حس ميكنم نالهاي غمگينانه را ميشنوم. آرامتر ميشوم. حداقل ميفهمد كه چيزهايي از كَفَش رفتهاند. دلدارياش ميدهم. ميگويم كه هنوز دير نشده است. ميگويم به اين خاطر دارم ميگويم كه هشدارت دهم كه بيش از اين را از دست ندهي. خنده تلخي ميكند. برايش از همت ميگويم، از تلاش، پشتكار و توانايي. حس ميكنم باز هم آن نخوت و غرور لعنتي باز ميگردد. دوباره عصباني ميشوم. ميگويم كه احمق! استعداد ده درصد توانايي است. نود درصدش تلاش است. كوشش است. پشتكار است. از خود گذشتگي است. ميگويم ناراحت نشو، براي خودت ايثار كن. براي خودت از اين وسوسهها بگذر. فقط به خاطر خودت. برايش از گرداب ميگويم. از باتلاقي كه هر روز بيشتر در آن فرو ميرود. باتلاق خوشخيالي، بياراده نمايي، باتلاق تسليم بي قيد و شرط در برابر وسوسه هر لذت كوچكي. «اين قدر تنبلي كردهاي كه خودت هم ايمانت به خودت را از دست دادهاي. نگو كه اين طور نيست. كيست كه ديگر به گرفتن حتي يك نمره خوب هم ايمان ندارد. اين فقط يك مثال است» احساس ميكنم لحظهاي صداي فرو خوردن بغضي را شنيدم. هنوز كاملاً اسير نشده است.
6- ميگويم: «آمدهام براي شش ماه با تو حرف بزنم و ازت قول بگيرم. بيا و به آن چه ميگويم به دقت گوش بده ( كه اين بخش سادهاش است) تصميم بگير، اراده كن (كه اينها نيز برايت سخت نيست) و پس از آن پايمردي كن. مقاومت كن. براي آن چه ميخواهي، بها بپرداز. زود پايت را پس نكش. بيشعور! ميداني كه ارزشش را ندارد كه چنين خود را فداي هيچ كني. كه خود را، توان و استعداد بالقوهات را، هر چند كه كوچكش بشماري، اما به آساني از دست بدهي. ميخواهم به تو افتخار كنم. من تو را بهتر ميشناسم.»
لازم بود كه دوباره برايش مرور كنم. دوباره از بديهايش بگويم. از آنها كه خودش ميداند و جز ما كسي نميداند. از آن زواياي پنهان از ديگران كه اين گونه پيش چشمم تاريكش كرده است. برايش از ظلمهايي كه به خودش و به خصوص ديگران كرده است، ميگويم. آن قدر ميگويم و ميگويم كه فكر ميكنم هر كه بود، راضي شده و اثر پذيرفته بود. اما چه سود؟ احساس ميكنم آن قدر در به آن وسوسهها و آن نفس امّاره ميدان داده كه ديگر ملك را تصاحب كرده و به اين سادگيها برون رفتني نيست. بغض گلويم را ميفشارد. تمامي آن خوبيها جلوي چشمم دارند مانند شمع ميسوزند و از بين ميروند. اين آتش دارد او را ميسوزاند و نيست و نابود ميكند. كنترلم را از دست ميدهم. شروع ميكنم به فرياد كشيدن. از او ميخواهم كه خودش را رها كند، نجات بخشد، نگاه بدارد. فرار ميكند. به دنبالش ميدوم و همين طور بر سرش فرياد ميكشم. نميخواهم اين بار بگذارم كه فرار كند. شايد كه آخرين فرصت باشد. بايد درد بكشد، رنج بكشد و سختي تحمل كند تا رها شود. كاش زورم ميرسيد و مجبورش ميكردم. تلاشم را ميكنم تا وادارش كنم تلاش كند
7- هواي شرجي شمال با آن لمس چربش، ميخواهد كه نفس را بِرُبايد. اما هنوز توان مبارزه را دارم. خدا را شكر ميكنم كه خيابانها خلوت و خالي و مردمان در خوابند. شايد هيچ وقت و هيچ جا اين فرصت را نمييافتم كه با او اتمام حجت كنم. بايد بفهمد و از آن مهمتر بكوشد. فعلاً كه اين جنگ را پاياني نميبينم. اما ارزشش را دارد. خدا را شكر كه كسي ما را نميديد. وگرنه مانند هميشه تاريخ، به جرم زدن حرف حق و گفتني، ديوانهام ميناميدند. اما هنوز زندهام. من وجدان ناظر و ملامتگر تو هستم. به من اعتماد كن