پنجشنبه ۹ مردادماه ۱۳۸۲
اسبابکشی و شیشههای جیوهای
شرمنده از اخلاق ورزشی همگی، احتمالا یه سه چهار روزی من باید در امر مهم اسبابکشی مشغول باشم و در اسباب کشی، معمولا رایانه را بسته بندی کرده و کو تا باز کردنش!؟ از اون مهمتر اینکه مثل اینکه خط تلفن خونه (آپارتمان) جدید خرابه. تازه، خیلی هم از اینجا دوره! حدود شصت ثانیه پیاده راهه از اینجا تا اون جا! در هر حال اینکه ممکنه یه مدت خوبی بمونم تو خماری سخنرانی
خونه حدید،طبقه سومه و سه طرف پنجره و دید داره (و از این جهت به نوعی رویاییه) اینجایی که الان هستیم در کل چهار تا پنجره داشت که یکیاش مال آشپزخونه و مات بود. جدیده فقط شش تا پنجره تو پذیراییاش داره و تعدا کل پنجرههای خونه "خیلی" تا است. حتی اگه اتاق داداشم رو من برمیداشتم، دو طرف دید داشت. هم جنوب، هم شرق. ولی خب، خیلی جای توپیه.
ولی بد قضیه اینجاست که یه همسایه داریم که از فامیل "رضوی"ش معلومه اهل کدوم شهره! بالای پنجره پذیراییمون هم یه بلندگو نصبه. احتمالا گذاشتن واسه وقت بی اینترنتی من که به جای اینجا، اونجا و برای مردم سخنرانی کنم. اصلا هم نمیخوان برای ما برنامه نوحه و زیارت عاشورا و 500 جور برنامه دوست داشتنی دیگه بگذارن و شب و روز، خواب خوش رو ازمون بگیرن. چه زندگی شیرینی!
میدونستین توی اروپا و آمریکا، عوامل اضطراب (استرس) چیا هستند؟
1-طلاق
2-اسبابکشی
3-بچهدار شدن
ما که بعد از 20 سال سابقه اجارهنشینی، دیگه برامون کاملا عادی شده که خرت و پرتهامون رو بار کنیم و از این ور، به اونه ور! این اسباب کشیمون دویست متره. قبلیه حدود 40 کیلومتر بود.
در ضمن، به خدا تو این نوشتههای قبلی من چیزهای خوبی پیدا میشه ها! نخواستین، نخونین. ولی اگه خوندین، در راه خدا نظری هم بگذارید. (البته اون نوشتههایی که براشون نظرخواهی گذاشتهام.) البته اگه میخواین نظر بیخود بگذارید، همون بهتر که نگذارید. ولی به هر حال اسمش پسنوشته است و به نظر من با نظر فرق میکنه.
نمیدونم، با این تیکهاش چه جوری کنار بیام؟
نوشتن از درونیترین احساسات و عواطف (که تازه خیلیهاشون هم پوشونده میشن، حالا به هر دلیل) موجب میشه که جلوی نفر روبروییت یه قدم عقب باشی. اون میدونه تو داری چه کار میکنی، چون تو داری رو بازی میکنی. ولی همه دارن سعی میکنن تا حد امکان دستشون رو از بقیه پنهون نگه دارن. چقدر سخته وقتی که هر کس بهت میرسه بدونه تو در هر مورد چه نظر و احساسی داری و اون... میتونی اینقدر بشینی و فکر کنی تا به این نتیجه برسی که "جستجوی شما نتیجهای در بر نداشت." این جاهطلبی همیشه عقب میاندازه آدم رو، ولی ... لااقلش تو اتاق شیشهای سعی میکنی اشتباه رو بگذاری کنار. کاش این شیشه، به جای جیوهای، روشن بود و همون قدر که میفمیدن، تو هم میفهمیدی. با وجود تمام این معایب& میتونی احتمالی هم برای تاثیر گذاشتن بر بقیه بگذاری. هر چند که ...
سه شنبه ۷ مردادماه ۱۳۸۲
دوست دارم مثل غیبت باران بمیرم!
آخ جون! آخ جون!
باران جونم بعد از چند ماه خاموشی و بودن مهر سکوت بر لبانش! دوباره برگشته و داره مینويسه. اما چی شد که باران رفت؟ بقيه میدونستن که رفته يا میخواد بره؟ خودش چي؟
خب جواب اينها تقريبا «نه» هست. يعنی خودش هم نمیخواست بره، اصلا قصد ننوشتن نداشت. بلکه کاملا حاضر و آماده و علاقمند به اين بود که بنويسه. کسی هم جلوش رو نگرفته بود. امـــــــــــا! اما دست تقدير نگذاشت که باران بنويسه. خدا يه چند وقتی نمیخواست که نوازنده دورهگرد سازش رو کوک کنه و بوی باران، همه کس رو مست کنه و طنين زخمههاش الههاش رو به وجد بياره.
قضيه از اين قرار بود که اواخر پارسال، موقعی که من میخواستم برم کامپيوتر بخرم، باران هم اومد و خيلی از لوازم رو مثل من خريد تا سيستمش رو ارتقا بده. چه میدونم، CPU و مادربرد و کارت گرافيک و ... فقط مانيتور و کيس و اسپيکر و مودم و اين جور چيزها رو نخريد. بعد متوجه شديم که کيسشون قديميه و به اين مادربرد نمیخوره. يه چند وقتی (شما فرض کن دو ماه) نهار نون و بربری خمورد و پولاش رو جمع کرد تا کيس بخره. کيس خريد و سيستمش رو بست، ديد ای بابا! مودم شماره میگيره، ولی Verifying Username & Password به پايان نمیرسه و DC میشه. خلاصه اينکه اينترنت بیاينترنت! چندين و چند بار هم انواع و اقسام روشها رو تکرار کرد و کردند و کردم (Errorهايی که میداد، بيشتر شبيه ايرادات نرمافزاری بود.) آخرش درست نشد که نشد. ديروز پريروز اومد خونه ما و کيسش رو هم آورد که يه سری چيزايی رو براش بريزم، گفتيم مطمئن شيم ايراد نرمافزاريه. يه مودم اضافه داشتم، بستم رو کامپيوترش و اينا! ديديم ای بابا! توپ کار کرد و مثل چی اينترنت وصل شد و تند تند صفحه باز کرد. هيچی ديگه، حل شد.
مودم ايشون رو که بستم رو دستگاه خودم، به هيچ وجه بالا نمیاومد و حتی مادربورد يک سری شروع کرد به جيغ و داد و بوق بوق. به قول خودش مودم که نبوده، ويروس! نمیدونم مادربورد ايشون (که عين مال منه) چه جوری چنين موجود مزاحم و خطرناکی رو تحمل میکرده و بالا میاومده!؟ جلالخالق، عجب چيزهای عجيب غريبی تو اين دنيا پيدا میشه!
در هر حال اينکه باران دوباره برگشته و به همراه الهه باران، دوباره داستان نوازنده دورهگردی رو بازگو میکنه که هر شب سازش رو کوک میکنه تا بره زير پنجره «او» ساز بزنه و همه با شنيدن صدای سازش لذت میبرن و تو کلاهش پول میاندازن. از شادی سکهای که اون براش میاندازه میگه و از غم چراغهای خاموش خونه عزيزترين. فعلا هم به عنوان اولين نوشته، داستانی نوشته با عنوان درمانده و در کمال حيرت، با دو پايان مختلف! کدوم رو دوست داريد؟
با خودم فکر میکردم، ديدم چقدر دوست دارم مثل اين غيبت باران، بميرم. آروم، بی سر و صدا، بیدغدغه، بدون اين که کسی بفهمه، بدون اين که قبلش خودم حدس بزنم که به زودی میميرم يا اينکه حتی کوچکترين احتمالی برای اين قضيه قائل باشم. تازه نه تنها خودم ندونم يا احتمال ندم، که هيچ کس ديگهای، حتی نزديکترين نزديکانم هم ندونن يا احتمال ندن. يه جورايی غير منتظره بميرم و ندونم چی شد که مردم! مثل باران که هيچ کس حتی نفهميد که رفته، نه مرثيهای، نه غمی، نه زنجه موره و التماسی. هيچ دلی رو سرما نگيره و حتی جای خالیام هم خيلی احساس نشه. باران اينقدر بیصدال رفت که من يه روز و دو روز و يه هفته و دو هفته رفتم، ديدم نيست. ديگه اصلا يادم رفت که برم ببينم هست يا نيست. بعدش به يکباره بفهميم که هر فکر ديگهای که تو ذهنمون بوده، غلط بوده.
«وسط يه سيل شتابان اين قدر سرعت زياده که هيچ قطرهای فرصت فکر کردن به اين رو نداره که قطره ديگهای يه موقع بوده و الان نيست.» چرا که زندگی سيلی نباشه که بود و نبود من به ياد بقيه نيفته و خيلی راحت کارشون رو بکنن.
درست مثل خدا، اون بالا وايستاده و میخواد با من حرف بزنه، ولی من يادم رفته که کارم داره و مثلا شيشهها رو کشيدهام بالا و روم هم يه سمت ديگه است و خدا داره اون پشت شيشه هی بالبال میکنه و نگاه من به جای ديگهايه. اصلا من هم میخوام صدايش رو بشنوم، ولی اين ره که میروم به ترکستان است.
خداييش بعضی آرزوها چقدر کوچيک و قشنگن!؟ شايد حتی اين جوری مردن به ظاهر به نظر بياد که به درد آدمهايی میخوره که گذشته قشنگی ندارن و بعدا ديگران به نيکی ازشون ياد نمیکنن. ولی فکر اين رو بکن که چقدر سخته و بده که عزيزی يا دوستی به خاطر تو غمگين بشه و گريه بکنه. راضی هستی به گريه ديگران؟
يه فکر جالب! وصيت میکنم رو قبرم يه جک بنويسن! چطوره؟
یکشنبه ۵ مردادماه ۱۳۸۲
«ضد اجتماعِ» اجتماعي
بسيارند افراد معروف و مثلا گروههای موسيقی يا فرقههايی که انديشه دوری از اجتماع وم ضديت با اجتماع را مطرح میکنند. البته منظورم گروههای مخالف با ارزشهای يک جامعه نيست، بلکه گروهها و کسانی است که به طور کلی با «جامعه» و «زندگی اجتماعي» به عنوان يک ارزش، مخالفت میکنند و خواهان فروپاشی هر اجتماعی هستند. آيا واقعا اين افراد و گروهها درگير يک پارادوکس نيستند؟
۱-مسيحيت، برای اين موضوع مصداق بارزی است. کليسای کاتوليک همچنان اصرار دارد که خادمان درگاهش بايد از لذتهای دنيوی چشم بپوشند و به اين ترتيب آنان را از ازدواج منع کرده است. حال اگر همه بخواهند کشيش يا راهبه شوند، چه بر سر جامعه خواهد آمد؟ برای فرزندانی که وجود ندارند و جامعهای که به انتها میرسد... به راستی اين کشيشها برای چه کسی میآموزند؟ آيا تربيت خود و کمال خود کافی است يا بايد به پاس آنچه آموختهای آموزش دهي؟
۲-فرقهای يا دستهای در آرمانهای خود، مخالفت با اجتماع و جامعه و هر جمعی از انسانها را سرلوحه کار قرار میدهد. اما اين گروه چگونه خود را ترويج میکند؟ آيا بزرگ شدن روز به روز جمعيت طرفداران موجب به وجود آمدن جامعهای بزرگتر نخواهد شد؟ «جامعه ضديت با اجتماع!» آيا همين که برای ضديت با جامعه و جمع انسانها، عدهای «جمع» شدهاند؛ خود تناقض نيست؟ در کنار اينها میتوان مساله تامين مالی را هم در نظر گرفت. اصولا تناقضات زيادند
۳-يک گروه موسيقی در ترانههايش با جامعه و ارزشهای جاری در ارتباطات آن، مخالفت میکند. اين گروه روز به روز محبوبتر میشود. اما آيا اين محبوبيت روزافزون متضاد آن چه گروه مدعی آن است، نيست؟ آيا روزی که بيش از نيمی از افراد جامعه طرفدار آن گروه باشند و با آرمانهايش موافقت کنند، علامت سوال بزرگی شکل نمیگيرد که چگونه است که اکثريت اين جامعه با خودشان مخالفت میکنند؟ آيا اين نشانگر مازوخيسم اجتماعی نيست که از خودمان متنفر باشيم؟ اعضای همين گروه، شب قبل از انتشار آلبومشان آرزو نمیکنند که همه طرفدار آنها باشند؟ پس دشمن کيست؟
حقيقت اين است که تمام کسانی که تنهايی، عزلت، اجتماع و در اقليت قرار داشتن را به عنوان ارزشهايی ستوده مورد توجه قرار میدهند، در انتها با اين تناقض روبرويند که يا بايد اخلاق را زير پا بگذارند و آرزو کنند که همه خوب نباشند؛ يا آن که قبول کنند که دارند خود و ديگران را فريب میدهند. هميشه بيشتر بودن و بيشتر شدن ارزش است و آرزو، مگر آن که ...
نکته نامربوط: انگيزهام از نوشتن اين چند خط، فکری بود که سوار اتوبوس از ذهنم گذشت. پس از يک هفتهای داشتم دوباره مردم و شهر را میديدم. به شدت دنبال ايدهای میگشتم برای نوشتن. در آخرين قسمت مسير برگشت به خانه، با خودم فکر میکردم که چقدر از اين جامعه متنفرم. چند ساعتی با خودم درگير بودم تا اين شد.
جمعه ۳ مردادماه ۱۳۸۲
هری پاتر و درگاههای متروک
اگر آب دستتونه بگذاريد زمين و فعلا بريد اين فصلهای ترجمه شده هری پاتر رو دانلود کنيد. ترجمه خيلی خوبيه (با چند تا غلط املايی و انشايی کوچولو!) فایلهاش رو هم زیپ کردهاند. فقط ايرادشون، PDF بودن فرمت فايلهاست. در هر حال اين فصل ۱، اين فصل ۲، اين فصل۳، اين فصل ۴ و اينم فصل ۵، روی هر کدوم راست کليک کنيد و Save Target as ... رو فشار بديد. حجم هر فصل ۴۰۰-۳۰۰ کيلوبايت بيشتر نيست.
من که خودم عاشق اين کتابهام و هر چی هم بگن بچگونه و دخترونه و احمقونه و ... است، به من مربوط نمیشه و هر چی میگن خودشونن!
خيلی جالبه. تو کامپيوتر يه چيزی داريم به نام پورت (که فکر کنم بهش درگاه هم میگن) يه چيزی تو مايههای کانال ارتباطی و اين جور صحبتهاست. کسانی که با اينترنت LAN کار کردهاند، آشنايی بيشتری دارن. مثلا پورتهای معمول تو استفاده ۸۰۸۰ و ۸۰ و ۸۰۰۰ و ... هستن. اين پورتها و تعددشون، هم مزيته و هم مشکلساز! مزيتش موقعيه که از بعضی شتابدهندههای دانلود (Download Accelerator) استفاده میکنی که اينا با استفاده همزمان از چند تا پورت، فايل چند تيکه رو از سرورهای مختلف يا پورتهای مختلف يک سرور همزمان دانلود میکنن و سعی میکنن از حداکثر پهنای باند استفاده کنن. مزيت ديگهاش اينه که موقعی که فيلتر گذاشتهاند، با وصل شدن به پورتهای فرعی سرور ISPت و از اونجا استفاده ازProxy Anonymiserها، میری تو اينترنت گشت میزنی و میگی: «از هر چی فيلتر و مخابراته، متنفرم!» در اين حالت کاملا هم تو وب ناشناسی و اين جور برنامه ها و حتیIPت، با IP واقعیت که مربوط به ISPت هست، فرق میکنه. البته سرعت کارت پايين مياد، چون خودت رو محدود به يک کانال از چندين و چند کانال (پورت) کردهای. ايراد اين قضيه چند تا بودن پورتها هم تو اينه که عشق هکرهاست. چون سيستم عاملها (به خصوص اين ويندوز لعنتی) اکثر پورتهاشون همين جوری بازه و هيچ فايروالی پشتشون نيست و هر کی بخواد سرش رو میاندازه مياد تو. هم سرور ISP و هم سيستم عامل کامپيوتر شما حواسش فقط به بعضی درگاههاست و بقيه ولند به امون خدا! تو سرور مقابل به نفعته، اينجا به ضررت
در هر حال تمام اينا رو گفتم که هم شايد کسی چيزی ياد بگيره (البته ممکنه ٪۱۰۰ خودم درست نفهميده باشن و بعضی چيزها رو سوتی داده باشم) و اينم بگم که ای کسانی که با اينترنت تلفنی (Dial Up) کار میکنيد، اگر يک و دو تا و ده تا و صد تاProxy Anonymiserتون رو بستند، نااميد نشيد و پشت فايروال نمونيد که هنوز از اينها زياده و به خدا اميد داشته باشيد.
اما به همين بهانه، اين رو میخواستم بگم که فکر میکنيد چرا داستانهای تخيلی مثل هری پاتر اينقدر راحت باورپذير میشن؟
کاملا معلومه! چون وارد حيطههايی میشن که مخاطب تجربه شخصی نداره. خودش تصور خاصی ندارهُ خبر از پورتی میدن که بوده و تو نمیدونستی و همين جوری باز مونده. خيلی وقتها مثل هری پاتر اين پورت کاملا هم مجازيه. اين میشه که من (نوعی) هری پاتر رو کاملا باور میکنم، با داستان همذاتپنداری میکنم و از خوندنش هم لذت میبرم؛ اما داستان «من ترانه، پانزده سال دارم.» به نظرم دروغ و غيرواقعی مياد و پای پرده از ديدنش احساس رنج و عذاب میکنم. يه چيز جالبی که هست اينه که میگن که درام (یکی از ژانرهای سينما و فيلم، اگه نمیدونيد يعنی چی، مشکل از شماست!) بايد شبهواقعيت باشه و نه واقعيت. در واقع هم بايد طوری باشه که با تجربههای شخصی افراد بخونه يا اينکه بقبولونه که اين تجربه ديگهايه و به هر حال يا از يکی از درگاههای ذهن فرد خونه و در نتیجه بتونه بگذره، يا اینکه کلا درگاه جديدی رو باز کنه.
خب همه اينا که چی؟
هيچی! خيلی چيزها تو قصه است. ولی ممکن نيست همونا واقعيت داشته باشه؟ از کجا معلوم من و تو بتونیم مهمونخونه پاتیل درزدار رو ببینیم؟ اگه ما نتونیم ببینیم، یعنی که نیست؟ ممکن نیست نشه هاگوارتز رو رو نقشه آورد؟ یا چون نمیشه، هاگوارتز هم نیست؟ تازه مگه تو همون هاگوارتز، تالار اسرار پنهان نشده بود؟ اصلا از کجا معلوم که اینا راست نباشه!؟ دلیل بیاورید! «چون تا حالا کسی ندیده ...» که نشد دلیل! بشقابپرنده بالاخره وجود داره یا نه؟ موجودات هوشمند دیگهای که براشون سفینه پر از پیغام میفرستیم چی؟ ناسا هم دیوونه شده؟ مگه نمیگن پشت هر دروغی و رویایی، واقعیتی نهفته است و تا نباشد چیزکی...
خب، حالا يه سوال مهمتر! اينايی که ما میبينيم و بهشون فکر میکنيم و اعتقاد داريم که هستن؛ از کجا معلوم که هستن و حقيقتاند و ... شايد داستان همينا باشه و حقيقت چيز ديگهای! هر چند که ما بايد با اينا به عنوان واقعيت سر کنيم. ولی دليل بر اين نمیشه که اينا حقيقت باشن.
من که مشکوکم
چهارشنبه ۱ مردادماه ۱۳۸۲
لمپن، تنفر فوتبال
ديشب پس از مدتها دوباره نشستم پای تلويزيون و برنامه نود. خداييش قبل کنکورُ هفتهای نبود که ساعت يازده شب بيدار نشم و نود نبينم. اما از زمان دانشگاه، به قولی کو حرکت!؟ ديگه حال و حوصلهای نمونده بود. فوتبال ايرانی که در هر حال جذابيت کمتری از جام باشگاههای اروپا داره و اين دو ساله هم که به شدت يخ کرده بود. در هر حال اينکه شنيدن اخبار و حوادث و بحث و کلکلهایی که به همت عادل خان راه میافتاد، جذابیت فوقالعادهای برام داشتن. اوجش هم چند برنامهای بود که فتحاللهزاده و عابدینی میزدن به تریپ همدیگه. همون مواقع هم بحث فروش سهام باشگاه پرسپوليس به حوزه هنری راه افتاده بود.
آن روزها از يک سو بحث اين بود که چرا حوزه هنری دخانيات را در دست گرفته و از اين سو نيز میگفتند پرسپوليس چه ربطی به حوزه هنری داره؟ زم هم جواب قشنگی داد. میگفت: «دخانيات را گرفتيم تا جلوی بيکاری کارگران، قاچاق، خروج ارز از کشور و بيماری مصرفکنندگان اجناس تقلبی رو بگيريم. درآمدش رو هم میخوايم بريزيم تو باشگاه پرسپوليسُ هم عنوان فرهنگیاش رو واقعی کنيمُ هم وضع خودش رو يه سر و سامونی بديمُ هم اين که ورزش خودش کلی فرهنگه» کلی هم برنامه برای پرسپوليس داشتن و میخواستن مربی خارجی بيارن و از اون مهمتر فرهنگ حرفهای و باشگاهی رو جايگزين فرهنگ علیاللهی و هردمبيلی الان پرسپوليس کنن و ... يادمه يه جايی زم گفت که میخوايم دانشجوهات و تحصيلکردهها رو بياريم برای تشويق پرسپوليسُ نه مشتی اراذل و اوباش و آدمهای بيکار و درس نخون رو
به هر حال طی يک دعوای مسخره و دادگاه مسخرهتر و فشارهای مختلفی که سعيد فائقی، معاون فنی وقت سازمان تربيت بدنی (که هيچ کس از استقلالی بودنش اطلاعی نداشت!) اين باشگاه تماما زيانده رو سپردن به سازمان تربيت بدنی و فائقی هم دادش دست کسی که میتونه خيلی کس باشه. اما به قول مانا نيستاني علی آقا از بچگيش با همه دست ياعلی میداد و در مجموع به نظرم مياد که در اين مسائل، ادم سادهايه که میتونه به راحتی گول بخوره. در هر حال پرسپوليس سازمان تربيت بدنيُ با علی پروين و سيستم ابداعيش (علی اصغری يا علی اللهی يا همون «ثوپ رو بکن ثو گل») شروع کرد و بازیهای يخ و کسلکننده و پرسپوليسی که گل نمیزنه و اصلا حمله نمیکنه؛ قند رو تو دل هر طرفدار فوتبالی آب میکرد. دقت کنيد تو يخ شدن دو سه سال اخير فوتبال استقلال و پرسپوليسه که اين قدر چگالی فحش و بد و بيراه تو استاديوم بالا رفته. با اومدن غمخوار و اين کارهای آخرش آدم کمکم احساس اميدواری میکنه. هر چند که غمخوار بر خلاف حوزه هنری، پول زيادی تو دست و بالش نيست. اما باز هم داره راه رو دترست میره. راهی که توش پروين و پورحيدری و حجازی و بهمن خان صالحنيا و ياوری و ... بايد از فوتبال مملکت (با احترام تمام) کنار گذاشته بشن تا امثال فرهاد کاظمی بيان و يه کاری بکنن.
پرسپوليس زمان حميد درخشان ده تای حالا گل میزد و قشنگ بازی میکرد. بازيکن نصفه و نيمه میاورد و از توش مهدویکيا و دايی و امامیفر و بزيک و باقری و سراج و کی و کی میساخت. رو هر کدوم بازيکناش هم میشد ده تای رضا جباری و عارف محمدوند (که الان ستارههای پرسپوليسن) حساب کرد. نه اينکه گلزنای بااستعدادی مثل ابوالقاسمپور و اصلانيان و باغميشه و اکبريان و ... بيان توش و تبديل بشن به هيچ. با اومدن نره غول پروينسايی مثل رافت هم امثال بزيک و سراج جل و پلاسشون رو جمع کنن و برن دنبال يه جای ديگه
نمیدونم وينگو چقدر بارشه، ولی از استانکو خاطرات خوبی دارم. از پرسپوليس با پروين و فوتبالی که به هر چيز شبيهه، جز فوتبال هم متنفرم. چون راحت میشينم و بازی منچستر با رئال مادريد رو بدون هزار جور حرص و اعصاب خورد کنی میبينم و تازه اون موقعه که يادم مياد «چرا تو ايران کسی بلد نيست ضربه کاشته بزنه!؟»
بازیهای خوشگل کيهوو رو تو ايتاليا میبينم و میگم «چرا ما بلد نيستيم مثل يه تيم کوچولوی ايتاليايی قشنگ بازی کنيم و دل ببريم»
القصه اينکه فوتبال امروز و فوتبال پروين و طرفدارانش، فوتبال لمپنهاست. تظاهرات ۱۸ تير و هزار جور آشوب خيابونی، جنبش لمپنهاست. تو خوابگاه دانشگاه که نگاه میکنی، همه فيلم مورد علاقهشون و موسيقی دلخواهشون، فيلم و موسيقی پوچ و لمپنيه. هيچ جا متاعی نمونده که قابل استفاده باشه و لمپنها تصاحبش نکرده باشن. امروز خيلیها با تمام ادعاهاشون، روشنفکريشون و گشادهنظريشون هم لمپنيه. امروز لمپنها در صدر جدول قویترينها و روی بورسن. بالطبع فوتبال مورد علاقهشون هم فوتبال مشتیگری و فوتبال اسطورهای و حماسی پروين و تمام همردههاش منجمله پورحيدری و بهمن صالحنياست (نمیدونم کسی برنامه هفته پيش نود در مورد ملوان و حرفهای بهمن خان در مورد توطئه بازيکنا رو ديد و شنيد يا نه؟)
فوتبال اسطورهای فوتباليه که هر موفقيت به دليل توان فوقالعاده اسطوره و هر شکست به دليل توطئه کينهتوزان و بدخواهانه. طرفدارانش هم با هر بردی از شدت شور و شعف، صندلیهای ورزشگاه رو میشکنن و با هر باختی، عقدههای فروخفته روانيشون رو نصيب گوش سايرين و همان صندلیهای بدبخت میکنند.
ای کاش يه روزی برسه که اين دار و دسته و تمام هوادارانشون جل و پلاسشون رو جمع کنن، برن گوشه خونههاشون، بعد از چند وقت با ديدن فوتبال واقعی و زيبايیهاش، دوباره خودشون مودبانه به ورزشگاه برمیگردن و تيم مورد علاقهشون رو تشويق میکنن.
اينا همه دآرزوهای بزرگيه که شايد هيچ وقت من به چشم نبينمشون. شايد لمپنيزم برنده نهايی شورش اجتماعی بر ضد ساختارها باشه. امنا در هر حال
ياران چه غريبانه
رفتند از اين خانه
دوشنبه ۳۰ تیرماه ۱۳۸۲
رسوایی بزرگ، بدبختی بزرگتر
بالاخره چهار روز پس از پخش شدن خبر در اینترنت و اظهارنظرهای مختلفی که در مورد آن شد، دیشب تلویزیون جمهوری اسلامی گوشههایی از گزارش گروه تحقیق ویژه رئیسجمهور در مورد مرگ زهرا کاظمی را پخش کرد.
در این گزارش یا قسمتی از آن که تلویزیون تاکید بر پخشش داشت، به شدت روی این نکته تکیه شده بود که کاظمی خلاف کرده و هنگام دستگیری همکاری نمیکرده و ...
نمیدانم چگونه است که اینها انتظار دارند یک نفر که دستگیر میشود، فورا از تمام فکرها و حرفهای خودش برگردد و به سرعت اعتراف کند و تواب هم بشود. اینها دقت نکردهاند که کاظمی ایرانی نبوده و کانادایی بوده و خیالش راحت بوده که دولتش پشت اوست و نمی گذارد حقوق او نادیده گرفته شود. آنها نمیدانند که بسیاری از ایرانیان (چه روزنامهنگار و فعال سیاسی، چه امثال منافقین) که پس از دستگیری به سرعت به حرف و اعتراف میآیند، به این دلیل است که میدانند به راحتی شکنجه میشوند و شاید سالها گوشه زندانهای غیرقانونی خاک بخورند تا روزی که هزینههای آزادیشان را بپردازند. آنها میدانند که سازمان ملل هم نمیتواند برایشان کاری بکند. زیرا تبعه ایرانند و رعیت این حکومت. پس هر چه هم با آنها بشود جزو مسائل داخلی است و دخالت ممنوع!
کاظمی همه اینها را میدانست و میفهمید که قانون در مورد او یا خود به خود اجرا میشود یا به زور توسط غرب اجرا خواهد شد. هیچ آدم عاقلی در این شرایط کاری نمیکند که بعدا پشیمان شود. اعتصاب غذا هم حق هر مجرم سیاسیای است.
اما چیزی که جلب نظر میکند این است که شکستگی جمجمه یا در زمانی روی داده که کاظمی دست دادسرا و اطلاعات نیروی انتظامی (بخوانید مرتضوی و نقدی) بوده اتفاق افتاده، یا زمانی که دست وزارت اطلاعات بوده است. با این شرایط حدس من بر این است که سرش را شکستهاند، بعد یادشان افتاده است که این بابا صاحب دارد و مثل ایرانیها بچه سر راهی نیست که هر چه خواستند با او بکنند و بعد مثل گنجی و قبه (معاون اداری-مالی کرباسچی که در دادگاه، هر چه کرد، نگذاشتند از شکنجههایش بگوید) بتوانند خفهاش کنند یا مثل دانشجویان کوی، بترسانندش از عواقب حرف زدن و تهدیدش کنند به سختتر از این. پس برای ماستمالیزاسیون گندی که بالا آوردهاند، او را به وزارت اطلاعات و زیرمجموعه دولت خاتمی سپردند که باز هم بگویند «کی بود؟ کی بود؟ خاتمی بود!» خیلی بعید میدانم که این قتل کار وزارت اطلاعات و اینها باشد.
اگر پرونده در حد پرونده قتلهای زنجیرهای پیگیری شود، باز هم شگفتی دیگری خلق میشود. این بار باید قاضی مرتضوی و سردار نقدی قربانی شوند، وگرنه بار دیگر سیل تحریم و قطع رابطه است که ...
متنفرم از این آدمهای احمقی که برای حماقتهایشان از جیب ملت و مملکت خرج میکنند. اگر ته و توی این قضیه را برای دنیا درنیاورند و بخواهند سر اروپا و کانادا هم شیره بمالند، هیچ بعید نیست که اروپا پیشنهاد آمریکا در مورد جنگ با ایران را از بایگانی بیرون بیاورد
شنبه ۲۸ تیرماه ۱۳۸۲
به کوری چشم هيز
اول از همه چيز، وضعيت نوشتنم رو براتون تشريح کنم. من الان رو تختم دراز کشيدهام وصندلی کامپيوتر رو گذاشتهام جلوم و موس و کيبورد رو روی صندلی ودارم به سختی هر چه تمامتر، از اين ور اتاق مانيتور رو در اون ور اتاق میبينم و امروز هر چی غلط املايی داشته باشم طبيعيه!
چهارشنبه شب، بنا به دعوت اين مرد عزيز، همراه دوستانش، بيست و خوردهای نفر، رفتيم يه جايی به اسم کلور، تو استان اردبيل و نمزديک استان گيلان. از کلور با حدود شش ساعت پيادهروی تو کوه مرز دو استان رو رد کرديم تا برسيم نزديک يه باتلاقی به اسم خشکه دريا. يه شسب هم اونجا مونديم و جمعه صبح راه افتاديم که برگرديم. جای خيلی جالب و قشنگی بود و يکی از به ياد موندنیترين صحنههايی که به عمرم ديدهام، اون جايی بود که رودخونهای وسط دره دو تا کوه يکدست سبز، جريان داشت و تمام بقيه سطح کف دره، مثل بيابون ترک خورده بود. کاش بتونم عکسها رو گير بيارم و فقط اين صحنه فوقالعاده رو شما هم ببينيد.
بچههای باحالی هم بودن.البته اکثرشون فارغالتحصيل بودن و جای بابابزرگ مامانبزرگ من بودن و البته هم کلی بچهپولدار. با وجود همه اينها خيلی خوش گذشت. اين مرد جان! به شدت ممنونم. البته معنی مسير بدون شيب رو هم فهميدم!
نکته جالب ديگه اينکه اين مرد معروفه به اينکه تو کوه میدود. اتما اين بار به لطف قدم خوش من، حسابی مريض شد، مسموم شد، زير سرم رفت، يه خورده هم داشت میمرد!
امروز صبح رفتم پام رو هم عمل کردم. ناخن شست پام رو به همراه ریشه متصله کشيدم و الان ده ساعته که دارم درد میکشم. شستم شده هفده برابر اندازه قبليش و نه تنها راه نمیتونم برم، که حتی نمیتونم بشينم. در تماسی دانيال عزيز اعلام کرد که تاکنون، سه بار اين عمل رو انجام داده و باز هم انجام خواهد داد. حقيقتا دلم به حالش سوخت. اين يه بارش که داره منو میبره پيش خدا! به قولی رسد آدمی به جايی که به جز از خدا نبيند.
هر روز که میگذرد بر درستی پنداشتههايم بيش از پيش يقين پيدا میکنم. تجربه اين سفر هم چنين بود. ابتدا با کمی سوءظن وارد جمع شدم. سوءظن به اينکه قضيه بيشتر از جنبه کوه و تفريح، قضيه دختر پسر بازی باشد. ولی لحظه به لحظه اين سوءظن کمرنگ و کمرنگتر شد. اينها دوستان چندين و چند سالهای بودند که اين نه اولين برنامهشان بود و نه آخرينش. صميميت عجيبی در ارتباطاتشان با همديگر وجود داشت و هر چه ايستادم و نگاه کردم و انتظار کشيدم، ذرهای قصد خاص و انحراف اخلاقی و چشم چپ و ... در جمع پيدا نکردم و هر چه بود دوستی بود و صميميت و تلاش برای اينکه همه لذت ببرند. نمیدانم قوانين حقوقی و شرعی چگونه میتوانست جلوی گناه و انحراف اخلاقی را در اين جمع بگيرد؟ در حالی که اخلاق انسانمنشانه و انسانگرايانه اين متهمان درجه يک فساد، جلوی هر اشتباه و گناهی را میگرفت و همينجا، حاضرم شهادت بدهم پاکترين جمعی از ايرانيان بود که به عمرم ديدهام. آنها که زن را مايه شهوت و عامل تحريک و مرد را به دنبال لذت و شهوت میبينند، بايد بدانند که ايراد از خودشان است که ظرفيت پذيرش انسان و انسانيت را ندارند. کافی است انسانيت را از اين جماعتی که من ديدم بياموزند و قبل از هر چيز بروند خود را اصلاح کنند و بياموزند که بهرنگ باشند. دورنگی را از وجودشان بزدايند و رنگ زندگکيشان، رنگ تمام خوبيها و نيکيها باشد.
چهارشنبه ۲۵ تیرماه ۱۳۸۲
میخواستيم متفاوت باشيم، مشابه شديم.
آقا آخه اين چه زندگیايه که ما داريم!؟ پارسال، اواخر تابستون، يک جفت صندلی که دو سه سالی داشتم و تو ظل گرمای تابستون، پام میکردم و تو اين گرما، لااقل پام نمیپخت، کفشون شکست و بلااستفاده شد. امسال اومدم برم يه جفت صندل بخرم، هر چی بازار رو گشتم، همه مدلهاشون مثل هم بود. صندلهای چرمی با روی تقريبا پوشيده و در اکثر موارد با جلوی پخ و بسته. من هم اصلا از اين مدلها خوشم نيومد. هر چی بازار رو گشتم، فقط همينها بود و همينها. خداييش من اونهايی رو که مردم پارسال میپوشيدن (و مد بود) رو دوست داشتم. از همونهای جلوباز با دو تا بند نازک و معمولا سياه. هر چی گشتم يک جفت هم از اون پارساليا نبود. زور که نيست، هست!؟ من از اينا، نه تنها خوشم نمياد، که متنفرم. دلم میخواد چيزی که میپوشم رو خودم لااقل دوست داشته باشم. يکی از فروشندهها میدونين بهم چی گفت؟ جوونکی همسن و سال خودم بود که گفت: «اينا امسال مده. هر جا رو بگردی جز اين پيدا نمیکنی. ولی از اين مهمتر، اگه از اون پارساليا بپوشی، دوست و رفقات بهت میگن جوات» خيلی حرصم گرفت. اولا اينکه چيزی رو که اصلا دوست ندارم بخرم و بپوشم که بهم نگن جوات؟ عمرا! در ثانی اينکه مگه خيلی از همين جوونا دنبال اين نيستن که متفاوت باشنُ با بقيه فرق داشته باشن؟ خب اگه يه چيزی که مد بشه و همه همونو بخرن و بپوشن، که خب همه يه جور میشن و ديگه فرقی با هم ندارن. حساب کن بين يه جماعتی که همه صندلهای مدل امسال رو پوشيدن، من با صندل مدل پارسال برم، هم با بقيه فرق میکنم و هم کلی جلب توجه میکنم. حالا چي؟ میخوان بگن جوات؟ خب مگه سالهای سال به فيلمهايی که از تظاهرات زمان شاه پخش میشد و اون شلوارهای دمپا گشاد و لوله تفنگی نخنديديم؟ مگه از همين پارسال بازار پر نشد از همون مدلها؟ بالاخره به اين سوال جواب بدين که اونا قشنگه يا نه؟ اگه قشنگه چرا يه عمر خنديديم؟ اگه قشنگ نيست، پس چرا الان پای خيلی از ماهاست؟
آخرشس اينکه من از قضيه مد سر در نياوردم. اگه لباس متحدالشکل ماست، که خب من نوعی با خيليا اصلا هيچ جور تو يه گروه قرار نمیگيرم و دوست هم ندارم که چنين اتفاقی بيفته. اگه قراره متفاوت باشم از بقيه، که خب اين چيزيه که تن همه همسن و سالهای منه و فقط با پيرمردهای ۹۷ سال به بالا متفاوت میشم. اگه هم قضيه زيباييه که به نظر من پارساليا خيلی قشنگتر، راحتتر و بهتر بود و برای نقض يک چيز، يک مثال نقض کافيه. پس ديگه چي؟
برای راحت بودن، متفاوت بودن با بقيه در ظاهر و رفتار و عدم انتخاب کورکورانه و جوگرفتگی بايد هزينه پرداخت. بگذار بهم بگن جوات، ديوونه و ... ولی من اين جوری هم راضيم، هم راحتم، با بقيه هم فرق میکنم. من تو دنيای جوونی، ميل به تفاوت و ياغیگری، يک آدم متفاوت و ياغی هستم.
شنبه ۲۱ تیرماه ۱۳۸۲
موسيقي:سيبزمينی با چاشنی سينتی سايزر
میخواهم انشالله از اين به بعد، هر بار جنبهای از جنبههای سياسی، احتماعی، فرهنگی و اقتصادی جامعه امروزمان را بررسی کنم و با فرض تغيير نظام هم دقت کنيم که چه اتفاقی خواهد افتاد. اما بحث شيرين موسيقي:
جمعه ۲۰ تیرماه ۱۳۸۲
خالی، پوچ، پوچتر
خيلی از خيالها و فکرهام در گذشتههای نه چندان نزديک درباره نسبت خونه و دانشگاه، تهران و مشهد، نه تنها چندان درست نبود، که کاملا غلط بود. حدود ده روزه که اومدم تهران، ولی چندان خبر از خوشی نيست. نه تنها خوشی نيست، که ناخوشيه. بيشتر از اينکه ناراحتی واقعی از وضعيت جسمی چشمها و پام باشه، ناراحتی روحی از اين ناراحتی جسميه. اما اينا باز هم چيز چندان مهمی نيست. حدسم درست بود، منم و سه ماه تابستون و هيچ جور کار خاص و برنامه مهمی که ندارم. در واقع تقريبا سه ماه وقت گذرونی کامل. برنامه زياد دارم ها! مسئله اينجاست که کشش هيچ کاری رو ندارم. رخوت و سستی تمام تنم و تمام «زندهگي»م رو پر کرده (زندهگي: يه چيزی تو مايههای مردگی، مردهای که علائم حياتیاش وجود داره، مرگ مغزی، نفس میکشی، سوخت و ساز داری، اما مثل يه باکتري) برای اولين بار سه روزه که دارم سعی میکنم يه مقاله رو که همه چيزش رو میدونم و از حفظم، بنويسم و نمیتونم. حالا اون يکی مقاله که دقيقا سه ساله مونده، هيچي! اصلا دلم به هيچ کاری نمیره. نمونهاش اين تمپليت مسخره و حرفهای مسخرهتر. خيلی از خودم ناراضیام و اين از هر زجری بدتره. هزار جور سرگرمی و مايه دلخوشی هم ظاهرا و قاعدتا بايد داشته باشم و کلی کار نکرده و کلی چيز برای خوندن و ياد گرفتن. اما همه چيز رو فقط به يه دليل میخونم. به اين دليل که بگذره و بره اين وقت لعنتی.
همه چيزم پا در هواست. چند تا عکسی که بايد بگيرم تا يه حلقه فيلمم پر بشه و بدم برای چاپ. بعد کلی عکس که بايد اسکن بشن و يه گزارش تصويری (و البته کاملا غير سياسي) تهيه کنم. همچنين نامهای که بايد برای ارداويراف بنويسم و خواهشم برای اينکه يه تمپليت هم برای من طراحی کنه. (با اين همه ادعای HTMLی که دارم، هر موقع ديگهای بود، چنين کاری رو ناممکن میدونستم.) خودم که بايد هزار جور نرمافزار بريزم رو اين بابا و چندين و چند چيزی که بايد ياد بگيرم و هزار جور کاری که بايد بکنم. اما...
میدونم. کاملا معلومه. من آدم غير احتماعی و تا حدودی گوشهگير هستم. اما امروز، تو اين خونواده سه نفره که شايد هر کدوممون دلش میخواد اون دو نفر ديگه (مزاحمش) نباشن تا به کارش برسه، ما آدمهايی که مثل روانیها با همديگه برخورد میکنيم و از هم میترسيم، هيچ عجيب نيست که بيماری روانی هم بگيريم.
آره من بيمارم، مريضم، روانیام. از يه اجتماع (هر چند غريبه، کوچک و شايد تا حدودی منفور) فرار کردهام و اومدم تو يه جمع کاملا غريبه، خيلی کوچکتر و قبلا محبوب. اما اين نوع دوست داشتنم تو اين روزها اصلا نوع جالبی نيست. چون من الان آدم جالبی که نيستم، هيچ. برای خودم که کاملا غير قابل تحملم. اجتماعی وجود نداره که توش باشم. برای هيچ کارم هم دليلی ندارم. نمیدونم اين زاهدان پارسا و گوشهگير و راهبهها چه جوری میرن يه گوشه و از همه فرار میکنن، اما باز هم زندگی میکنن؟
ديگه حتی چندان علاقهای به زنگ زدن و صحبت کردن با سروش رو هم ندارم. اصلا هيچ کس رو ندارم. چرا هيچ کدومشون ياد من نمیافتن يا اگه يادم میافتن، بر و بچههای سياسیان که «مشهد چه خبر؟» «تهران چه خبر؟» «فلان جا چه خبر؟» «رو سايت رفت؟ خودت خوندي؟» «به فلانی بگو که بهمادن کار رو نکنه که پدرش و پدرمون در مياد»
اصلا به من چه؟ به من چی میرسه؟ من کجای دنيا رو میگيرم؟ يک تابستون فرصت دارم که کاری بکنم که نه ماه بتونم خيلی از کارهايی رو که دوست دارم و کوهی از کارهايی رو که دوست ندارم، با همديگه انجام بدم.
آخرين بار که يه آدم ديگه ديدم کی بود؟ آخرين بار که حرف زدم کی بود؟ آخرين سری که شبيه آدم بودم کی بود؟
تو کز هر حسی خالیای...
نامت چه مینهي
سه شنبه ۱۷ تیرماه ۱۳۸۲
آتشزنندگان دريا
در حد خيلی کمی با اين ايرانيهای خارج نشين سر و کار داشتهام. فکر میکنم خندهدارترين آدمهای دنيا همينها هستند. کسانی که اگر امثال سعيدالصحاف (وزير اطلاعرسانی و خالیبند صدام) تو يمکتبشان بروند، حداکثر شاگرد مشروطی میشوند.
باسابقهترين اين جماعت، دار و دسته مسعود رجوی هستند که واقعا خدا در مورد اينها بوده که به آفرينندگی خودش ايمان آورد.
يادم میآيد تلويزيون در برنامه مرحوم هنر هفتم، فيلمی (که هيچی ازش به خاطر نمیآورم. سوال نفرمائيد!) از يه سفينه دفضايی نشان میداد که خود فضانوردانش هم میدانستند که سفرشان را بازگشتی نيست. اما در تفکرات و روياهايشان میديدند که در بازگشتی شکوهمندانه، مردم برايشان صف کشيدهاند و هورا میکشند و گل بر سرشان میاندازند و ...
حالا حکايت دار و دسته مسعود رجوی است. همان مسعود رجویای که در خاطرات سالهای اوليه دهه پنجاه همه اعضای سازمان مجاهدين خلق يک اظهار نظر مشترک در موردش وجود دارد.: «مسعود داره منثل يه بادکنک باد میشه و گنده میشه. تو جلسات سکوت میکنه. اون هميشه فقط داره کتاب میخونه. مسعود تحليل نمیکنه. هيچ نظری ارائه نمیده. فقط کتاب میخونه» همين حرکات منجر به صدور بيانيه تاريخی «تغيير مواضع سياسی و ايدئولوژيک سازمان» و اعلام مارکسيست شدن مجاهدين خلق شد. اما همان آرمانگرای پرولتاريادوست، امروز تمام تلاشش برای در کردن صدايی، هر چندذ کوچک است. رجویای که سالهاست مرگ بر ايران، مرگ بر آمريکا، مرگ بر همه سر میدهد و از آن جالبتر اينکه فکر میکند الان فرش قرمزی برای پهن کردهاند تا بيايد و رييس ايران بشود. خبر ندارد که هيچکس جنايتکاری را که با صدام همدست میشود ،دوست ندارد. نه تنها همدست، که همکيش و همکاسه. در هر حال برای خنده و شنيدن اصطلاحات جالب توجه اينها و حداقل چند روزی خنديدن، سعی کنيد يک بار و برای پنج دقيقه راديويشان را با تمام نويز و پارازيتش بشنويد. من اين افتخار را دو سال پيش و در سالروز عمليات شهادتطلبانه «فروغ جاويدان»شان پيدا کردهام و تا چژند سالی خوراک خواهم داشت. کينه اين جماعت از صياد شيرازی غيرقابل وصف است. سازمانشان هم مافيايی و مبتنی بر شستشوی مغزی است. (در اسرع وقت توضيح خواهم داد)
حال سوی ديگر سکه و سلطنتطلبان سنتی و سوتی قرن ۲۱ (قبل از جرج بوش) رضا پهلوی را در نظر بگيريد: «من مسلمان و شيعه هستم... من همين جوری حاضر نيستم شاه ايران شوم. بايد مردم در رفراندوم به سلطنت من رای دهند» همين مرد با اين همه افه دموکراسیاش به خاطر نمیآورد که چگونه با کودتا بود که پدربززرگش به تخت و تاج رسيد. به خاطر نمیآورد که به هيچ روی از خدايان (بر خلاف پادشاهان افسانهاي) نژاد ندارد و باز هم فراموش کرده که فاميلش ميرپنج است و نه پهلوی. نمیدانم اين افراد در چه محيطی هستند که باور میکنند جوان امروزی که صبح تا شبش پای اينترنت و در ارتباط با همه جای دنياست، حکومتی (که به هر حال نام جمهوری را بر خودش گذاشته) ول میکند و دوباره به سيستمی که در بريتانيا هم ديگر محبوبيتی ندارد، روی میآورد؟ در کل اينها يه چيزی میدانند در مايههای «دمت گرم...»
اما تمام انگيزه اين بارم اين است که چند جمله بخوانيد و بخنديد: (نوشتهها مربوط به حدود بيست روز پيش است.)
[بنا به دلایل نامعلومی نقل قول مستقیم حذف شد. اما برای خندیددن می توانید به چند تا از وبلاگهای ضد نظام بروید و ببینید چگونه سعید الصحاف های وطنی& امروز می گویند همه جا امن و امان است و بیایید با هم برویم فرودگاه بغداد& فردا آمریکاییها در همالن جا کنفرانس مطبوعاتی برگزار می کنند. یک سری بزنید& با لب ÷رخنده بر می گردید]
بدترين خيانت در حق خودت و ديگران اين است که همچون کودکان، رويا و واقعيت (و نه حقيقت) را با همديگر تميز ندهي! چون در رويای تو سنگ به شيشههای اتاق فرماندهی میخورد و در واقعيت بر سر من
دوشنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۲
به جای درود
من بهرنگ تاجدين که پيش از اين با اسم مستعار نيکنام (Nicnam) در وبلاگی با عنوان انديشههايی برای زبالهدان تاريخ مینوشتم، با خريدن هاست و دومين از <"a href="http://hosting.persiantools.com>سرويس وبهاستينگ سايت ابزارهای فارسي و انجام مقدمات کار، از امروز در اينجا (http://blog.behrang.net) به نوشتن گاه به گاه خود تحت عنوان ديدهبان ادامه خواهم داد.
يه ذره هم خودموني: ديدهبان اسم ستونی بود تو واحه که خيلی بهش علاقه داشتم. اسم اينجا رو میخواستم پندار بگذارم که ديدم بر و بچههای پندار قبلا گرفتنش و میگن تقلب کردهای. حالا که اين طوره به جای پرسه و واحه و ... يکراست اسمش رو میذارم ديدهبان. خيلی از اون اسم دهنپرکن قبلی بهتره.
پنجشنبه ۱۲ تیرماه ۱۳۸۲
دلتنگی برای جهنم
عجيب بود، خيلی عجيب. اولين باری بود که چنين احساسی داشتم. پام رو که تو اتوبوس گذاشتم و نشسته روی صندلی، دور شدن از نگهبانی ترمينال رو برای بار چند دهم که تجربه کردم، به نظرم اومد که دلم تنگ شده. دلم تنگ شده برای جايی که ديگه الآن داره شبيه يه دلبستگی میشه. دلبستگی نه به خود شهر، که به آدمهايی که تو اين شهر هستن. چه اونا هم مثل من مسافرند و گذر چند سالهای بر اين شهر دارن، چه اونا که مثل همه مسافران و یک عمر گذرشون از شهر زندگی رو تو اين شهر میگذرونن. دوباره نه واحهای هست، نه سايتی، نه مجتبايی، نه مهدیای، نه يوسفی، نه سيامکی و نه حتی مجيدی. مجيد تهران مجيد اونجا نيست. يک سال به اندازه يک عمر زندگی کردم. سالی که آخر و عاقبتش اين بود که تعداد سالهای تحصيلم رو در اونجا از چهار به پنج افزايش داد و مثل پارسال، باز هم حداقل سه سال ديگه برای گرفتن مدرک و شاید یاد گرفتن خیلی چیزها، بايد بمونم.
يه مروری بکنم، ببينم تو اين يک سال (شايد هم نه ماه) چی بر من گذشته؟
اين رو میدونم که قبل از سال تحصيلی ۸۲-۸۱ تنها چيزی که از من در جايی چاپ شده بود، پيام دانشجويی بود که به مهدی فيضی تو اردوی پويندگان گفته بودم:
«اين تشکلهای دانشکده هم که با اين حجم فعاليتشون گوش فلک رو کر کردهاند. دبیرستان ما از اینجا فعالتر بود»
حالا الآن در پايان اين سال تحصيلی، من خبرنگار، نويسنده، مدير اجرايی (حمال) و سردبير واحه شدهام. يک شماره واحه را هم در پايان سال و پايان ترم درآوردهام. شمارهای که رد پای خيلی از غولهای قديمی واحه تویش ديده نمیشود يا که خيلی کمرنگ است و تا الان هم کسانی که آن را ديدهاند، ايراد خيلی بزرگ و چشمگيری تویش پيدا نکردهاند. علاوه بر اينها خیلیها در سطح دانشگاه، اکنون مرا میشناسند و شايد با خيلی از روسا آشنايی و ارتباط قابل قبولی داشته باشم. در يک انتخابات هم که به عمرم رای آوردم و عضو کميته ناظر بر نشريات شدم. به علاوه هزاران تجربه و اتفاق خوش ديگر از قبيل دو جايزهای که در بيرجند گرفتم.
اما شايد از تمام اينها خوشتر، دوستی با دوستانی بود که مطمئنم روزی برمیگردم و از ايشان تشکر میکنم به خاطر گامی که در زندگی من زدند و راهی که به درونش هلم دادند. در خصوص اين موارد به زودی زود بيشتر خواهم نوشت.
پنجشنبه ۱۲ تیرماه ۱۳۸۲
تقابل بی دليل
«ر» کلافه است. میگويد خيلی احساس بدی دارم که هفده نفر در اصفهان اعتصاب غذا کردهاند و ما در اينجا هيچ نکردهايم. میگويد دو نفر باشند، از همين فردا صبح شروع میکنيم. میگويد درست است که از اينجا تا اصفهان راه زياد است، اما ما هم دانشجو هستيم و ما بايد پشت آنها را گرم کنيم.
فردا شب که دوباره گذارم سمت سازمان مرکزی افتاده است، میبينم که عدهای جلوی در تحصن کردهاند. مامور انتظامات دانشگاه جلو میآید و کارت و دلیل رفتنیخواهد. پس از نشان دادن کارتم، دستها را بالا میبرم و میگویم: «دوربینها، پشت دوربینها، سلام، شب به حیر، منم.» مامور میگوید که دوربین که چیزی نیست و طبیعی است. خنده تلخی میکنم و جلو میروم. دو گروهند. در سمت راست عدهای برای وضعيت آموزشی و افتادگی و مشروطی ناشی از اين حوادث تحصن کردهاند. آن سو پيکرهای کمجان بچههايی است که نه به دانشگاه، که به قوه قضاييه و سياستهای آن اعتراض دارند. در اين گرما از شدت ضعف ضس از گذشت حدود ۱۵ ساعت و در دمای حدود ۲۵ درجه با پتو خودشان را پوشاندهاند. خبرنگاری از بچهها عکس میاندازد. نه دو نفر و سه نفر، که ده نفر در همان روز اول جمع شدهاند. مدام با همديگر شوخی میکنند. میپرسم که چه خبر؟ کدام سايتها رفت؟ میگويند همه جا، AKUNews (خبرنامه دانشگاه اميرکبير) بعد از سه روز میبينم که فقط همين يک جا خبر منتشر شده است. حتی رسانههای به اصطلاح مستقل هم خبری درج نکردهاند.
فردا ظهر دوباره گذارم به ساختمان مرکزی میافتد. ساختمان دو در شيشهای و روبری هم دارد که يکی به سمت در اصلی دانشگاه باز میشود و دومی فقط به درد سلف رفتن میخورد. در اصلی را قفل کردهاند. بچهها را برای دستشويی رفتن هم به ساختمان راه نمیدهند. قبل از اين بچهها تا دانشکده الهيات میرفتهاند. اما شايد ديگر آنجا نيز راهشان ندهند.
خيلی جالب است. اخلاقیترين شکل شکنجه را به کار گرفتهاند و کسی را برای قضای حاجت اجازت ورود نمیدهند.
نمیخواهم دوباره همه چيز را به گردن دانشگاه و مسوولينش بيندازم. بهتر از هر کسی با سيستم کاری و مناسبات سياسی اين شهر آشنا هستم. به راستی که بايد فشار سنگين و مضاعفی باشد که دکتر باقری (رييس دانشگاه) پس از دو سه روز از اعلام حمايت ظريفيان، معاون دانشجويی وزارت علوم، از طيف علامه انجمن و درنتيجه حمايت از مستقلها جلوی وابستگان به نهاد، بیاید و در ساختمان مرکزی را بر روی چند دانشجوی خارج از خطوط سیاسی ببندد .
«م» جلوی ساختمان نشسته است. میگويد بيا برو از فلانی يک چهارده برايم بگير، شايد که مشروط نشوم. اوراقش دست حسن رحيمی (دبير سابق انجمن دانشکده، يک شيرازی تمام عيار) مانده است.
دو سه تا دختر سر ظهری بين بچهها هستند. نامزد چند تا از بچهها هستند.
خبر وخامت احوال یکی از بچهها نکتهای جالب دارد. دانشگاه خودش آمبولانس دارد و با وجود این از اورژانس گرفتهاند و پانزده دقیقه تاخیر را بر بیمار تحمیل کردهاند.
باز هم دانشگاه دارد جلوی کسانی میايستد که مخاطبشان دانشگاه نيست. اين بار هم در ظاهر کسی پشت کسی نيست و من و تو و او بیکسيم.
خبر: سه روز از آغاز اعتصاب به غذای ۱۳ نفر از دانشجويان دانشگاه فردوسی در اعتراض به دستگيری دانشجويان دانشگاههای سراسر کشور، گذشت.(آخرین خبرها در خبرنامه امیرکبیر)
چو عضوی به درد آورد روزگار...